تبریز مه آلود، رمان عاشقانه آذربایجانی است که توسط سعید اردوبادی نوشته شده است. داستان اصلی این رمان در تبریز، در شمال غرب ایران، و در طی انقلاب مشروطه در اوایل قرن بیستم اتفاق می افتد. عمده تمرکز کتاب شامل وقایع انقلاب مشروطه است و نه داستان اصلی. این رمان در اصل به آذربایجانی نوشته شده است و سپس دو بار به فارسی ترجمه شده یک بار توسط سعید منیری و پس از آن توسط رحیم ریسی نیا. در ترجمه ریسی نیا مترجم روایت داستان را با منابع معتبر تاریخی مقایسه کرده برخی از مطالب کتاب را مورد انتقاد قرار داده. به جز اغراق افراطی تاثیر انقلاب سرخ کمونیستی روسیه بقیه کتاب بیشتر با شواهد تاریخی برابری میکند.
اردوبادی همچنین تلاش و نقش معلم آمریکایی مدرسه مموریال تبریز، هوارد باسکرویل، در جنبش های آزادی بخش مردم آذربایجان ایران نادیده گرفته است. تبریز مه آلود اثر محمد سعید اردوبادی رمانی تاریخی است . این کتا ب با ترجمه زیبای سعید منیری از ترکی به فارسی برگردانده شده است . این اثر بیش از انکه جنبه رمانتیک داشته باشد دارای جنبه تاریخی است
فهرست کتاب:
فصل یک:کلیات و تعاریف
فصل دو:بررسی تطبیقی نظام های دادرسی مالیاتی در چند کشور منتخب
فصل سه:مراجع حل اختلاف مالیاتی
فصل چهار:هیات های حل اختلاف مالیاتی مسئول رسیدگی به موارد خاص
فصل پنج:شورای عالی مالیاتی
فصل شش:هیات موضوع ماده 251 مکرر ق.م.م
فصل هفت:دیوان عدالت اداری
فصل هشت:دادنامه ها،آراء هیات عمومی شورایعالی وبخشنامه ها
فصل نه:ضمائم
چون جان تو می ستانی، چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین ، شیرین تر است مردن
چون زین قفص برستی ، در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی ، چون گوهر است مردن «کلیات شمس»
نگاه مولانا و یارانش به مرگ، نگاهی غمناک و حزن آلود نبود.
چنان که شیخ صلاح الدین زرکوب که از یاران نزدیک او بود، وصیت کرد که پیکرش را به آیین سوگ تشیع نکنند،
بلکه جشن و سماع برپا دارند. زیرا رفتن به سوی محبوب و پیوستن به او موجب شادمانی است ؛ نه سوگ و ماتم و عزا !
شیخ فرمود در جنازه من
دهل آرید و کوس با دف زدن
سوی گورم برید رقص کنان
خوش و شادان و مست و دست افشان
تا بدانند که اولیای خدا
شاد و خندان روند سوی لقا «ولدنامه»
در خزان باغ خبری از آواز پرندگان نیست . گاهی کلاغ ها هستند
که دست از سر شاخه ها بر نمی دارند . شادی برای پیر غریبه است
پاییز فصل جدایی است . جدایی شاخه از برگ . دور شدن از گرما
و نردیک شدن به تابوت یخ که با موج های منجمد توان ات را نابود می کند.
چه سرو باشی ، چه بید مجنون ، دیگر چراغ تواضع و تکبر جایی را روشن نمی کند.
تو در تنهایی روی لاک خاموش از حرکت می مانی . چون خوکی ، نه عقب را می بینی
و نه چون زنبور، مطرود به کندوی خود بر می گردی ؛ آنگاه فریاد را از یاد می بری .
از آنجا که انسان جزئی از طبیعت است بطور مسلم برای هر بیماری، طبیعت گیاه مداوای آن را عرضه کرده است. انسان هر چه به طبیعت نزدیکتر شود،
سالم تر است و بیشتر عمر می کند. لذا در این کتاب به بررسی داروهای گیاهی و دمنوش ها به شرح پرداخته ایم،
- دمنوش های گیاهی جهت لاغری
- دمنوش های ایرانی
-دمنوش های شگفت انگیز برای تقویت و ایمنی بدن
- بهترین گیاهان دارویی برای تقویت حافظه و بهبود فراموشی
- تقویت کلیه ها و کبد با گیاهان دارویی شگفت انگیز
-تقویت قوای جنسی توسط گیاهان دارویی
- تقویت بینایی با گیاهان دارویی
- داروهای گیاهی مورد استفاده در درمان دیابت
- درمان پیش فعالی کودکان در طب سنتی با داروهای گیاهی
- رایج ترین داروهای گیاهی برای تقویت موی سر
- گیاهان مفید برای شنوایی و گوش
- چای های گیاهی برای درمان یبوست
رمان نویسان و خلاصه رمان های شاخص
داستان نویسان و خلاصه برخی از داستان های کوتاه
نمایشنامه نویسان و خلاصه نمایشنامه های مطرح
شاعران و معرفی دفترهای شعر شاخص
معرفی برخی از منتقدان ادبی
اصطلاحات و آرایه های ادبی با نمونه های معاصر
از جا بلند شدم؛ دندانهایم به هم میخوردند، دستهایم میلرزیدند و نمیدانستم لباسهایم کجا هستند. در پاهایم احساس ضعف داشتم و در اولین گامی که برداشتم مانند حمّالی که بار زیادی بر دوشش گذاشته شده، سکندری خوردم. بااینحال زندانبان را دنبال کردم. دو نگهبان در آستانهی سلول منتظرم بودند. دوباره به مچ دستهایم دستبند زدند. دستبند قفل محکم و کوچکی داشت که نگهبانها آن را بهدقت میبستند. گذاشتم که قفل را ببندند. انگار دستگاهی روی دستگاهی دیگر بسته میشد. از حیاطخلوتی گذشتیم. هوای زنده و مطبوع صبحگاهی به من جانی دوباره بخشید. سرم را بالا بردم. آسمان آبی بود و پرتوهای گرم آفتاب که با دودکشهای بلند شکسته شده بودند، زوایای نورانی و عریضی بر فراز دیوارهای بلند و تاریک زندان رسم کرده بودند. هوا بهراستی خوب بود. از یک پلکان مارپیچ بالا رفتیم. از دالانی گذشتیم. و بعد یک دالان دیگر، و بعد دالان سوم. سپس درِ کوتاه و کوچکی باز شد. هوایی گرم و آمیخته با هیاهو، به صورتم خورد؛ نفس جمعیت نشسته در سالن دادگاه بود. وارد شدم. بهمحض ورود به سالن صدای همهمهی مردم و صدای جنبش سلاحها به هم درآمیخت. نیمکتها با سروصدای زیاد جابهجا شدند. دیوارَکها گشوده شدند و هنگامی که از مسیر طولانی میان دو گروه جمعیت که توسط سربازها احاطه شده بودند، میگذشتم، احساس میکردم ریسمانی که آن سرهای کج و آن چهرهها با دهانهای باز را به حرکت درمیآورد به من گره خورده است. در آن هنگام متوجه شدم که دستبندی به دستم نیست اما به یاد نمیآوردم کجا و کِی آن را باز کردهاند. سپس سکوتی سنگین سالن را فراگرفت. به جایگاهم رسیده بودم. جنجالی که در سر داشتم، در آن زمان که هیاهوی مردم آرام گرفت، پایان یافت. ناگهان آنچه که تا آن زمان به طور مبهم پیشبینی کرده بودم، بهروشنی بر من آشکار شد؛ آن لحظهی حیاتی و قاطع فرارسیده بود و من برای شنیدن رأی دادگاه آنجا بودم. نمیدانم چهطور میتوان این حس را توضیح داد اما فهمیدن این موضوع که به چه منظوری آنجا هستم، حتی ذرهای در من ایجاد وحشت نکرد. پنجرهها باز بودند؛ هوا و سروصدای شهر، آزادانه از بیرون به درون دادگاه راه مییافت و تالار محاکمه طوری روشن بود که انگار در آن جشن عروسی بر پاست. پرتوهای شادیبخش خورشید، اینجا و آنجا بر چارچوب نورانی پنجرهها، خطوطی درخشان رسم کرده بودند؛ بر کفپوش تالار، دراز و کشیده و روی میزها عریض و پهن میشدند، در زوایای دیوارها میشکستند و هر پرتویی که از لوزیهای درخشان پنجرهها به درون راه مییافت، منشور بزرگی از غبار طلاییرنگ را در هوا میشکافت. قضاتِ نشسته در انتهای سالن خشنود به نظر میرسیدند. خوشحالیشان احتمالاً به دلیل آن بود که کمی پیش کار خود را به پایان رسانده بودند. در چهرهی رئیس دادگاه که با انعکاس نور یکی از شیشهها، روشنایی ملایمی یافته بود، چیز آرامشبخش و خوبی وجود داشت و یکی از مشاورین جوان قاضی درحالیکه با دستمالگردنش ور میرفت، با خوشحالی با زن زیبایی که پشتش نشسته بود، صحبت میکرد. تنها اعضای هیئتمنصفه بودند که پریدهرنگ و مغموم به نظر میرسیدند که آن هم ظاهراً به دلیل خستگیِ حاصل از شبزندهداری بود. برخی از آنها خمیازه میکشیدند. در رفتار و کردارشان، هیچ نشانهای از حالت کسانی که بهتازگی حکم اعدام کسی را صادر کردهاند، دیده نمیشد و من در چهرهی آن مرفهین خوبکردار، جز میل شدید به خواب و رفع خستگی چیز دیگری نمیدیدم.
رمان .... نوشته مسعود بابایی، در یک بی مکانی و بی زمانی است. طراحی داستان این رمان شبیه به بازی است.
به طوری که برای پایان رمان دو پایان به شدت متفاوت طراحی شده است. یک پایان به صورت مشخص و واضح است و پایان دیگر که به نظر نوبسنده پایان اصلی است، باید رمزگشایی شود. این کتاب را می توان اولین نمونه از رمان هایی نام برد که مخاطب در روند داستان تاثیرگذار خواهد بود. در ادامه می توان گفت مانند تاتر و فیلم مستند که یک گونه مشارکتی دارند، این رمان هم نوعی رمان مشارکتی است.
از روان تا بیان (ذهن، ارتباط موثر، گفتار)
هیچ تلاشی بی نتیجه نیست
احتمالا بارها و بارها این جمله رو شنیدین، اما آیا تا بحال فکر کردین که این جمله توسط چه افرادی بیان میشه؟ یادتون باشه انسان، بدون قدرت تحلیل شبیه میرزا قاسمی بدون بادمجونه، شبیه سینما بدون فیلم، کتاب بدون نوشته، استخر بدون آب، جنگل بی درخت و پیکر بدون مغز. همین قدر خالی و ناکارآمد.
من معتقدم هر کتابی ارزش یک بار خوندن رو نداره .کتاب باید چراغی در ذهن روشن کنه و تغییری رو ایجاد. همین طور باید در انتخاب دست کم یک تصمیم درست کمکمون کنه. بدون شک از روان تا بیان تغییر شگرفی در تفکر ، زاویه دید و ارتباطات شما ایجاد میکنه
که پیشنهاد میکنم برای سنجش این ادعا، همین الان حدود یک دقیقه وقت بزارین و صفحه 31 رو بخونین . درمرحله بعد اگه شما هم به ادعای من صحه گذاشتین، کتاب رو با خودتون به خونه ببرین و در کنار بهره بردن از این راهنمای جامع و کامل به خوبی ازش مراقبت کنین.
باد با دمی گزنده مينالد و زوزه ميکشد. صاعقه ميغرد و فرياد ميکشد. خشم نيرويي محرک در دشت سنگ درخشان است. حتي سايهها هم ترسيدهاند.
در قلب دشت، دژ خاکستري عظيمي، ناشناخته و کهنتر از هر خاطرهي نگاشته شده، سر به فلککشيده است. برجي باستاني روي شيارِ ايجادشده در دشت واژگون شده است. از درون دژ صداي کوبهاي بم، مهيب و شمرده همچون تپيدن قلب دنيايي خفته، سکوت کهن را درهم ميشکند.
مرگ ابديت است. ابديت سنگ است. سنگ سکوت است.
سنگ ناطق نيست اما سنگ به ياد ميآورد.
و اين چنين واپسين جنبش سنگ درخشان آغاز گرديد...
از فرود صد نفر بر زمین، بیست و یک روز گذشته است. آن ها اولین انسانهایی بودند که پس از قرنها پا روی سیاره میگذاشتند... یا حداقل اینطور فکر میکردند.
در مواجهه با دشمنی ناشناس، ولز سعی دارد گروه را کنار هم نگه دارد. کلارک به دنبال سایر ساکنان کلونی، به سمت کوه وِدر حرکت میکند و بلامی میخواهد به هر قیمتی شده، خواهرش را نجات بدهد.
و در سفینه، گلس با انتخابی دشوار میان عشق و زندگی دست به گریبان است.
هفتهها از فرود بر روی زمین میگذرد و صد نفر توانستهاند در محیط وحشی و پر هرجومرج خود، نظم و ثباتی به وجود بیاورند. ولی با آمدن سفینههای انتقال تازهای از فضا، توازن حساسشان به هم میریزد.
تازهرسیدگان خوششانس هستند- درروی کلونی، اکسیژن رو به اتمام است- اما پس از سالم رسیدن به زمین، گلس متوجه میشود که شانسش رو به اتمام است. کلارک گروه نجاتی را به محل سقوط رهبری میکند و آمادهی درمان مجروحان است، ولی نمیتواند به والدینش فکر نکند که احتمالاً هنوز زنده هستند. در این زمان، ولز در تلاش است تا باوجود حضور نائب صدراعظم و نگهبانان مسلح او، نفوذ و اعتبار خود را حفظ کند و بلامی باید تصمیم بگیرد با جنایاتی که پشت سر بهجا گذاشته، روبهرو شود یا بگریزد.
زمان آن رسیده تا صد نفر متحد شوند و برای آزادی که روی زمین یافتهاند، مبارزه کنند یا خطر کرده و همهچیز و هر آنکس را که دوست دارند، از دست بدهند.
قرنها پس از جنگی هستهای که سیارهمان را نابود کرد، انسانیت در تکاپوی بازسازی است. از فرود سفینههای انتقال و پیوستن کلونینشینان به گروه صدنفر چند ماهی میگذرد و نوجوانانی که زمانی انگ بزهکاری خورده بودند، حالا از رهبران مردمانشان هستند.
کلونینشینان و زمینیزادگان همراه یکدیگر دارند نخستین جشن خود را برگزار میکنند که گروهی بیگانه با فریادهای نبردی غیرمعمولی به آنان حمله میکنند. تازهواردان عدهای از آنان را میکشند، زندانی میگیرند و تدارکات حیاتیشان را به تاراج میبرند. وقتی بلامی و کلارک میفهمند که ولز، اوکتاویا و گلس اسیر شدهاند، قسم میخورند به هر قیمت ممکن آنان را برگردانند.
داستانی از جنگ، عشق و امید که برنده جایزه ادگار ۲۰۱۷ شدهاست.
داستان در آمستردام و در سال ۱۹۴۳ میگذرد. هانکه، روزهایش را با تهیه و تحویل کالاهای بازار سیاه به مشتریهایش میگذراند و شبها نیز مجبور است ماهیت اصلی کارش را از پدر و مادر نگرانش مخفی سازد. نامزد هانکه با یورش آلمانیها در جنگ کشته شده و او هر لحظه را با غم و سوگ نامزدش سپری میکند. هانکه دوست دارد که کار غیرقانونیاش را نوعی شورش و سرکشی کوچک قلمداد کند. در روزی عادی، یکی از مشتریان هانکه، خانم جانسن، از او درخواست کمک میکند. زمانی که هانکه درخواست خانم جانسن را میشنود، بسیار شوکه و شگفتزده میشود.
خانم جانسن میخواهد نوجوانی یهودی را پیدا کند که در خانهاش مخفی شدهبود ولی اکنون بدون هیچ رد و نشانی ناپدید شدهاست. هانکه در ابتدا تمایلی به درگیر شدن در چنین ماجرای خطرناکی ندارد، اما او درنهایت، وارد گستره ای وسیع از اسرار و ماجرجوییها میشود که او را به قلب مقاومت علیه نازیها میکشاند، چشمانش را روی بیرحمی و ستمهای جنگ باز کرده و او را وادار می سازد که هر طور شده کاری بکند.
مونیکا هسی، نویسندهی آمریکایی، آثار فوق العاده موفقی در کارنامهی هنری خود دارد. او برای روزنامهی واشنگتنپست، مطلب مینویسد و مانند داستاننویسی، در این حرفه هم موفقیتهای ارزشمندی کسب کردهاست.
فهرست مطالب:
بخش 1: سوداي بدون التهاب
بخش 2: جنگ ناشكيب
بخش 3: اگر بهتر نشوم، بيرونم ميكنيد؟
بخش 4: پيشگيري همان درمان است
بخش 5: نسخه تحريفشده وجود ما
بخش 6: ثمره تلاشهاي درازمدت (گنج رنج طولاني)
مبارزه آتوسا
در این کتاب که مؤلفان آن هر دو از شناختدرمانگران بنام هستند، 11 الگوی رفتاری مخرب و تکراری، که با خودانگارۀ منفی ارتباط دارند، مشخص شده اند. ضمن شرح حال بیماران واقعی، مؤلفان نشان میدهند که چگونه هر یک از این الگوهای ناکارآمد از تجارب کودکی ریشه گرفته و خود، مبنایی برای ارزیابی خویشتن در بزرگسالی میشوند.
در ادامۀ کتاب، برنامهای عملی با استفاده از تکنیکهای تجربی (تماس با کودک درون) و شناختی (بازنویسی خود و جایگزینی آن با الگوی ناکارآمد) و رفتاری (شناسایی رفتارهای خاص و تغییر آنها) معرفی میشود. این کتاب ابزار قدرتمندی برای کار با مراجعان براساس رویکردهای شناختی و طرحواره درمانی است.
دکتر آرون تی. بک بنیانگذار درمان شناختی-رفتاری در مقدمۀ این کتاب مینویسد: “یانگ و کلوسکو بر اساس خلاقیت و تدبیراندیشی توانستهاند ابزارهای اثرگذاری برای تغییر روابط بینفردی و روابط شغلی تدوین کنند. به دنبال تغییر در روابط بین فردی و روابط شغلی، زندگی تغییر شگرفی خواهدکرد. این کتاب نشان میدهد که نویسندگان از بینش بالینی، حساسیت و شفقت خاصّی برای راهحل اندیشی مشکلات بین فردی و مشکلات شغلی برخوردارند.”