دکترها رک و پوستکنده گفته بودند: «شما بچهدار نمیشوید.» پس وقتی بوریس کوچولو را کنار مرداب پیدا کردند، او را یک هدیهی آسمانی دیدند.
اهمیتی نداشت که بوریس شبیه بقیهی بچهها نبود. پدر و مادرش او را خیلی دوست داشتند و او هم مثل بچههای دیگر دوچرخهسواری یاد گرفت، به مدرسه رفت و…
اما یک روز بویی به مشامش رسید که آشنا بود، بوی مرداب. آیا خانهی او جای دیگری بود؟ دلیل اینهمه تفاوت همین بود؟