دختری به نام کیکو، وقتی بیدار میشود، میبیند پدرش برای برفروبی پشتبام، به خانهی مادربزرگ رفته است و کیکی که مادر پخته است را با خودش نبرده است. کیکو با اجازهی مادر، کیک را برمیدارد و با عجله به دنبال پدر میرود. او در جنگل، ردپایی روی برفها میبیند و خیال میکند ردپای پدرش است. روی ردپاها به دنبال پدر، پیش میرود. پدر به خانه غریبهای وارد میشود. کیکو از پنجره سرک میکشد و میفهمد تا به حال، به دنبال یک خرس بزرگ میآمده است! او بهتزده میشود.در همان لحظه، گوسفندی با صدای مهربان میپرسد: «برای مهمانی عصرانه آمدهای؟» ناگهان، کیکو میفهمد سفرش به جنگل، به ماجرایی جالب بدل شده است…