اکنون قریب پنجاه سال از روزگاری میگذرد که نخستین چاپ گزیده شعرهای شاعر توانا و خوب معاصر، زندهیاد «فریدون مشیری» به سال ۱۳۴۹ خورشیدی، از سوی سازمان انتشارات بامداد یکی از ناشران شناخته شدۀ قدیمی که از اواخر دهۀ چهل فعالیت خود را در زمینۀ فرهنگ و ادبیات ایران آغاز کرده بود منتشر شده است.
در دهه هفتاد با تعطیلی انتشارات بامداد آقای جواد متین چاپ گزیده اشعار زندهیاد فریدون مشیری را بر عهده انتشارات نگاه نهاد این اثر چندین بار با حجمی در حداد 240 صفحه در انتشارات نگاه به چاپ رسید.
تا اینکه پس از گذشت پنجاه سال از انتشار نخستین چاپ آن، یادگاران عزیز شاعر یعنی بهار مشیری و بابک مشیری گرامی، با افزودن شعرهای تازهتر از مجموعههای بعدی استاد مشیری این برگزیده را به روزرسانی کرده که بسیاری از سرودههای ماندگار ایشان را در بر میگیرد و کام تشنگان شعر معاصر از آن سیراب میشود.
کیمیای سعادت کتابی است از امام محمد غزالی درباره اصول دین اسلام که در آخرین سال های قرن پنجم هجری به زبان فارسی نوشته شده است
کیمیای سعادت چکیدهای است از کتاب بزرگ احیاء علوم الدین، با افزون و کاستیهایی که غزالی آن را با همان نظم و ترتیب به زبان مادری خود نوشتهاست. مقدمه کتاب در چهار عنوان است: خودشناسی، خداشناسی، دنیاشناسی، و آخرت شناسی. متن کتاب مانند احیاء به چهار رکن تقسیم شده: عبادات، معاملات، مُهلکات، و مُنجیات.
بحث محوری کتاب حاضر این است که تلاش برای در هم تنیدن ویژگیهای گوناگون و گاه متناقض، کلی هماهنگ را ارائه میکند که هم مسئله اصلی فلسفه است و هم مسئله اصلی زندگی، و مدل هر دوی اینها، مدلی درنهایتِ هماهنگی و جذابیت، سقراطِ کارهای نخستینِ افلاطون است.
تبریز مه آلود، رمان عاشقانه آذربایجانی است که توسط سعید اردوبادی نوشته شده است. داستان اصلی این رمان در تبریز، در شمال غرب ایران، و در طی انقلاب مشروطه در اوایل قرن بیستم اتفاق می افتد. عمده تمرکز کتاب شامل وقایع انقلاب مشروطه است و نه داستان اصلی. این رمان در اصل به آذربایجانی نوشته شده است و سپس دو بار به فارسی ترجمه شده یک بار توسط سعید منیری و پس از آن توسط رحیم ریسی نیا. در ترجمه ریسی نیا مترجم روایت داستان را با منابع معتبر تاریخی مقایسه کرده برخی از مطالب کتاب را مورد انتقاد قرار داده. به جز اغراق افراطی تاثیر انقلاب سرخ کمونیستی روسیه بقیه کتاب بیشتر با شواهد تاریخی برابری میکند.
اردوبادی همچنین تلاش و نقش معلم آمریکایی مدرسه مموریال تبریز، هوارد باسکرویل، در جنبش های آزادی بخش مردم آذربایجان ایران نادیده گرفته است. تبریز مه آلود اثر محمد سعید اردوبادی رمانی تاریخی است . این کتا ب با ترجمه زیبای سعید منیری از ترکی به فارسی برگردانده شده است . این اثر بیش از انکه جنبه رمانتیک داشته باشد دارای جنبه تاریخی است
در هر مرحلهای از تاریخ، افراد بشر انتخاب میکنند که کدام راه را بروند و در کشاکشهای عظیم اجتماعی برای این انتخابها مبارزه میکنند. به نظر نگارنده انتخاب مردم طبقات مختلف، متفاوت است. مبارزههای بزرگ بر سر آیندهی بشر، عنصری از مبارزهی طبقاتی را دربردارد. توالی این مبارزههای عظیم، استخوانبندیای را پدید میآورد که به گرد آن، دنبالهی تاریخ گسترش مییابد. در واقع فرد یا اندیشه به دلیل تکامل مادی پیشین جامعه و شیوهی گذران مردم و ساختار طبقات و دولتها، تنها ممکن است نقشی معین بازی کند. نگارنده در کتاب حاضر میکوشد تا طرحی مقدماتی را برای تاریخ جهان عرضه کند. بر این اساس، نخست به پیدایش جامعههای طبقاتی میپردازد و سپس جهان را در بخشهای مختلفی چون جهان باستان، سدههای میانه، دگرگونیهای به وجود آمده و دوران معاصر تقسیمبندی و بررسی میکند. در ادامه نیز عناصری چون سرمایه، جنگ جهانی و انقلابها را مطرح میکند. وی در بررسی سدههای مختلف به موضوعاتی چون بردهداری، نوزایی، اصلاحات و انقلابهای اسلامی اشاره کرده است.
درباب اینکه چرا؟ و چگونه؟ هزار و یک شب را بخوانیم. «هزارو یک شب» یک دنیا معنا و ژرفا دارد. کتابی که در وجه قصهپردازی اثری شگفت و در وجه تاریخی اثری با تاریخی پیچیده و نکاویده است که میتوان پژوهشهای بسیاری پیرامون آن انجام داد. بسیاری از قصههای عامیانۀ فارسی تحت تأثیر این کتاب عظیم روایت یا نگاشته شدهاند و خودِ قصهگوی اثر یعنی شهرزاد موضوع پژوهشهای بسیاری قرار گرفته است. آقای مسعود میری سالهاست که با نگارش مدرن به کندوکاو در هزارو یک شب پرداخته و آثار بسیاری در این مورد فراهم کرده که نگاهی نو به متن این اثر ماندگار است. این کتاب نیز یکی از پژوهشهای خواندنی وی است که برای ما ایرانیان اثر شناسنامهای دارد.
روزی که به دنیا آمد، سرک کشیده بودم توی خانهاشان. تا اندام نزار، کبود و غرق خون و کثافتش را دیدم، یقینم شد این بچه باید از علمای قرن هفتم ـ هشتم میشد، قاعدتاً بغداد میرفت و آنجا فقه میخواند و سرآخر به کرسی درسی تکیه میزد… حالا چرا قرن هفتم ـ هشتم؟ شاید چون دوران طلایی فقه و کلام و علوم دینی بود و و چرا به همچو یقینی رسیدم؟ راستش نمیدانم اما خوب میدانم که معمولاً هیچ چیز مهمی طبق قواعد اتفاق نمیافتد.
لامپ صد وات حیاط را روشن نکرد. به آسمان خیره شد، آسمان روی سرش پر از ستاره بود، مملوّ از ستارههای ریز و درشت، شبیه آسمان کویر، شبیه آسمان شهری در شمال غربیِ فَجستان، نزدیک مرز مشترک صفویه و کُهستان، شهری که بیوند نام داشت، شهری که مَردهایش را قمیص و شلوارپوش میبینی و زنها را که اساساً در کوچه خیابان پیدایشان نمیشود، اگر یک وقت دیدی بُرقَع بر سر خواهی دید؛ چادری سرتاسری که هیچ نمیگذارد بفهمی چه کسی را توی خود مخفی کرده است. فخرالدین مردی سلفی که قاعدتاً باید از علمای قرن هفتم هشتم میشد، مردی که نیمههای شب لامپ صد وات روشن نمیکرد و آسمانِ شب را طوری رصد میکرد که انگار باید لابهلای ستارهها چیزی پیدا کند، در همچو جایی بود. آیات آخر سورۀ آلعمران را میخواند. تمام تلاشش را کرد تا کمی فکر کند. از ابن عساکر نقل است که رسول خدا گفته است: «وای بر کسی که این آیات را بخواند و در آن تفکر نکند!» این بود که مثل هر شب دستوپا میزد در خلقت آسمان و زمین تفکر کند.
نه، هیچ وقت نمیتوانست این طوری افکارش را جمع و جور کند. باید میرفت مبال. با خودش گفت: «نه!» نفسی کشید و ادامه داد: «چه آسمان عظیمی!» هرشب این جمله را تکرار میکرد، به اندازهای که دیگر برایش پوچ شده بود. طبق معمول چیزی یادش افتاد که از به یاد آوردنش اجتناب میکرد. برای اینکه در آسمانها و زمین تفکر کرده باشد، دوباره پیش خود گفت: «چه آسمان عظیمی!» فرقی نداشت آسمان پرستاره باشد یا مهتابی حتی پر از ابرهای سیاه هم اگر بود فخرالدین میگفت: «چه آسمان عظیمی!»
هفت سالش که شد مثل بقیه رفت مدرسه، مدرسۀ دولتی.
و یک ساعت به فجر، بدون اینکه کسی صدایش کند یا ساعت کوکی زنگ بزند، طبق معمول از خواب بیدار شد. لیلی هنوز خواب بود. قمیصش را روی زیرپوش آستین کوتاهش پوشید و عرقچین بر سر از کنار اتاق دخترها و اتاق پسرها و سه اتاق دیگر گذشت. همۀ درها باز بود جز درِ اتاقِ بتول. فخرالدین اعتنایی نکرد. درِ اتاق بتول شبها همیشۀ خدا بسته بود. وقتیهم که نوبتش میشد، یکبار سرشب و یک بار آخر شب باز میشد، و هیچوقت بین شب، فخرالدین را نمیدیدی که از اتاق بتول بیرون بیاید و برود حمام و دوباره برگردد به اتاق، نماز شبی بخواند و کنار همسرش دراز بکشد. این اتفاق فقط برای لیلی و دو همسر دیگر میافتاد، بتول از این ماجراها نداشت.
خود به خود قبل از اذان صبح بیدار شدن را از پدرش ارث برده بود. پدرش هم عالم بود، عالم دین؛ به بچهها تعلیمات دینی درس میداد. معلم ابتدایی بود و برای کلاسپنجمیها دینی هم میگفت. خیلی وقتها هم معلم ورزش میشد. معلم ورزش نداشتند این بود که هر معلمی که بیکار بود، معلم ورزش میشد. معمولاً زنگ ورزش یک توپ پلاستیکی به بچهها میدادند و بچهها مثل گلۀ گوسفند از این طرف حیاط به آن طرف حیاط دنبال توپ میدویدند حتی دروازهای چیزی هم در کار نبود که کسی گل بزند. بعضیهم میافتادند و دست و پایشان خونی میشد. فخرالدین اما هیچوقت دنبال توپ نرفت. برای خودش زیر درخت نارنج بازی میکرد، با یک شاخۀ کوچک روی خاک شکلهایی از توپ، درخت و کوهی بلند که از دور آبیرنگ بود میکشید و شکل چیزی که نمیدانست چیست، چیزی شبیه کلمهای که معنا نداشته باشد، چیزی که شبیه هیچ چیز نبود و هیچ نمیفهمید چه کشیده و حتی چه شکلی است. بعدها که فهمید نقاشی کشیدن حرام است بابت این کارش استغفار کرد و خدا را شکر کرد که آن موقع هنوز به سن بلوغ نرسیده بود. و هر چه به مغزش فشار آورد یادش نیامد دقیقاً کی بود که به بلوغ رسید.
پدر فخرالدین که معلم ورزش میشد، همه را به صف میکرد و نرمش میداد و اگر خودش کلاس نداشت و زنگ ورزش یا کلاس دیگری را هم به عهده نگرفته بود، تنها توی اتاق معلمها مینشست و معلوم نبود چه کار میکند.
فخرالدین خیره به آسمان بود و آیات آخر سورۀ آل عمران را آرام آرام میخواند، و سعی میکرد به هیچوجه به یاد دوران کودکیاش نیفتد. آنقدر از یادآوری گذشته پرهیز میکرد که خیلی وقتها حس میکرد همهاش خواب بوده. جوری که حتی شک میکرد آنوقتها در مدرسۀ دولتی زنگی به نام زنگ ورزش داشتهاند یا نه؟ و هر چه فشار میآورد یادش نمیآمد اصلاً مدرسۀ ابتدایی آنها حیاطی داشت که بشود توی آن فوتبال بازی کرد یا نه؟ و اگر داشت، اساساً زنگ ورزش در دورۀ ابتدایی بود یا نه؟ و اگر بود کریکت بازی میکردند یا فوتبال؟
بویی مخلوط شده با نسیم سحر مشامش را تحریک کرد، بوی هریسه بود. خوارجِ حابطیه برای مراسم اول ماه نَیسان هریسه نذری بار گذاشته بودند. درِ فلزی مستراح را که باز کرد، برای حابطیه تأسف خورد و تا زمانی که داخل مبال بود به آنها فکر کرد. قرار بود میدان سریر منفجر شود. نزدیک پنجاه هزار حابطی ظهر توی میدان جمع میشدند. فخرالدین یاد حضرت نوح افتاد «و نوح گفت خدایا هیچیک از کفار را بر زمین باقی مگذار!».
شیرآب خروسکی را باز کرد. زیر آسمان پر ستاره، همراه نسیمی خشک و خنک که بوی ضعیفی از هریسه را با خود آورده بود وضو گرفت. سالها بود که انگشتر فیروزهاش را در آورده و دیگر لازم نبود انگشتر را توی انگشت بچرخاند تا آب وضو به زیرش برسد.
میرزا جمال مسئول عملیات بود. قرار بود شش محصّل جوان خودشان را توی میدان سریر منفجر کنند تا حابطیهای بیوند از صحنۀ روزگار حذف که نه ولی جمعیتشان کمتر شود و دیگر نتوانند با خیال راحت مراسم مشرکانهاشان را برپا کنند. به نظرش این کار برای اعتلای کلمۀ توحید و در هم کوبیدن شرک ضروری بود. به زبانش جاری شد: «آخِرُ الدواء الکَیْ»، آخرین دوا کندن عضو فاسد است، و یاد خالهجان افتاد، یاد پسربچهای که آنجا بود. خالهجان، پیرزنی یهودی چرا باید ملجأ و پناه پسربچهای باشد که حابطیه خانوادهاش را از بین بردهاند!
شنیده بود خودش هم ـ یعنی اجدادش ـ از بنیاسرائیل بودهاند. شاید هم نبودهاند؛ خالهجان میگفت سمت شمال زندگی میکردند. میگفت بتپرست بودند و وقتی صلیبیها مسلمانها را شکست میدادند، آنها را هم مثل مسلمانها میکشتند و وقتی مسلمانها پیروز میشدند، باز هم به جرم بتپرستی کشته میشدند. این بود که یهودی شدند تا یک دین موجهی داشته باشند که مورد احترام هر دو گروه متخاصم باشد، ولی باز هم مشکلاتشان حل نشد. هیچ خبر نداشتند هر دو گروه مخصوصاً صلیبیها تا چه اندازه کینۀ یهود را به دل دارند و اصلاً نمیدانستند یهودی شدن فقط برای بنیاسرائیل است و نمیشود غیر بنیاسرائیل باشی و یهودی شوی. این بود که بعضیهایشان به سمت غرب رفتند و بعضیهایشان آمدند شرق و مسلمان شدند. فخرالدین اما معتقد بود اجدادش از بنیاسرائیل بودهاند و در همان صدر اسلام مسلمان شدهاند. معتقد بود از نسل عبدالله بن سلام است. عبدالله بن سلام کسی بود که وقتی از معاذ بن جبل خواستند نصیحتی بکند، گفت: «التمسوا العلم عند اربعه…» یعنی علم را از چهار نفر بخواهید و یکی از این چهار نفر عبدالله بن سلام بود. عبدالله بن سلام از علمای یهود بود؛ کاهن بود یا خاخام یا هرچه که اسمش را میگذارند. شنید که کسی ادعای پیامبری کرده، رفت و چند سوال از او پرسید و به راحتی ایمان آورد.
اجداد فخرالدین همهاشان عالم بودند تا برسد به حضرت آدم. احتمالاً قبل از اسلام کلاهِ درازِ مخصوص یهود، که عربها اسمش را گذاشتهاند قَلَنسُوَه، روی سرشان میگذاشتند و موی سرشان را بلند میکردند و میبافتند. فخرالدین گاهی بدش نمیآمد علمای اسلام هم مثل خاخامها به جای دستار، کلاه بر سر میگذاشتند. از قلنسوه خوشش نمیآمد آن کلاههای لبهدار را دوست داشت که خاطرم نیست اسمش چیست. دوست داشت موهای سرش را هم بلند کند و از سر تا پا یکدست سیاه بپوشد. فخرالدین حس خوبی به رنگ سیاه داشت؛ جذابیتی مرموز! البته این مالِ وقتی بود که هنوز کتاب ابن تیمیه در مورد پوشیدنیهای اهل دوزخ را نخوانده بود.
از مادرش پرسیده بود: «بابابزرگ هم عالم بود؟» مادر جواب داده بود: «بابای بابات؟ آره، عالم بود. اسمش عامر بود.»
«بابای بابابزرگ چه؟»
مادر سر تکان داده بود که بله، و اضافه کرده بود: «اسمش هشام بود.»
آن روز، ششمین روزی بود که کایین را رها کرده و پای پیاده به سمت بیوند میرفتند. هر چه به مرز بیوند نزدیکتر میشدند، جمعیت مهاجرها بیشتر و بیشتر میشد. به رودخانۀ شور که رسیدند، نزدیک دههزار نفر شده بودند و حالا چرا یک هواپیمای جنگی کوچک مأموریت داشت آنها را به رگبار بندد؟ معلوم نبود. دقیقاً چند نفر همان دم مرز کشته شدند؟ یا توی رودخانه غرق شدند؟ کسی نفهمید. لابد آن وقتها هر روز همچو جمعیتی از مهاجرها از مرز رد میشد. فخرالدین حساب کرد اگر هزار نفر مرده باشند، هر ماه سیهزار نفر فقط همانجا کشته میشدند و نباید تا چند سال بعدش دیگر کسی از نسل بشر در آن حوالی باقی میماند، اما انگار نسل بشر یک حالت عجیبی دارند، هر چقدر بیشتر کشته میشوند، جمعیتشان بیشتر میشود.
هنوز خیلی مانده بود به مرز برسند. چند خانوادۀ دیگر که از اقوام پدریِ فخرالدین به حساب میآمدند همراهشان بودند، همه پای پیاده. فخرالدین همینطور از تبارش میپرسید. نشسته بود روی قاطر، تنها مرکبی که پدر توانسته بود برای هجرت دست و پا کند. در حاشیۀ جاده حرکت میکردند و هر از گاهی اتوبوسی که از کف تا سقفش پر از آدمیزاد بود از کنارشان با سرعتی بسیار رقتانگیز میگذشت. و مادرش سر تکان میداد که بله عالم بود، و اضافه میکرد که مثلاً اسمش چه بود، احمد بود، محمود بود، عبدالودود بود و همینطور تا اینکه رسید به یکی که اسمش فخرالدین بود. فخرالدین تنها کسی از اجداد فخرالدین بود که کتابی نوشته و معروف بود. اما اثری از کتابش نبود، یعنی مادر که دیگر داشت از پا میافتاد این را گفت و یکدفعه نقش زمین شد و کمی گذشت تا یکی از زنهای همسفرشان بالای سرش آمد و جویای احوالش شد. گرسنگی تابش را طاق کرده بود. هر خوراکی که داشت به بچهها داده و خودش فقط برگ درخت و سبزیجات کنار جاده و چیزهایی از این دست خورده بود. سرما همۀ وجودش را میلرزاند. انگشتهای پایش توی گالشِ پاره، سیاه و بیرمق شده بود. اما هنوز توی سینهاش شیر داشت. بچۀ یک سالهاش هم رنگ و رویی نداشت. هر چقدر میشد لباس تن بچه کرده و پتو دورش پیچیده بود.
قرار شد کمی استراحت کنند. عبدالوهاب پدر فخرالدین یک قمقمۀ جنگی داشت پر از آب. قمقمه را از توی خورجین قاطر بیرون کشید و رفت پشت تپه تا قضای حاجت کند. فخرالدین آن وقتها با عصای چوبیِ زیر بغل، خود را این طرف و آن طرف میکشید. با تقلای زیادی دنبال پدر رفت. پدر نشسته بود و داشت چند سنگ را ورانداز میکرد که با آنها خودش را تمیز کند. به خوبی میدانست که موقع تخلّی نباید شکم و سینه و زانوهایش رو به قبله یا پشت به قبله باشد، در عین حال نباید کسی عورتش را میدید، جای مناسبی را پیدا کرده بود. مخرج بولش را با چند قطره از آب قمقمه تطهیر کرد و بعد از آن بود که به وراندازی سنگها برای تطهیر مخرج غائطش مشغول شد. سه سنگ مناسبِ خوشدست، انتخاب کرد. آنجا که نشسته بود، آنقدر سنگ بود که اگر با این سه سنگ هم غائطش پاک نمیشد، میتوانست از سنگ چهارم و پنجم و ششم استفاده کند. در همین اثناء ناگهان دید فخرالدین آمده بالای سرش و میپرسد: «بابا!…»، یعنی میخواست بپرسد: «بابا! آن جدّت که اسمش فخرالدین بوده کتابی که نوشته دربارۀ چه بوده؟» که پدر با یکی از همان سنگهای خوشدست زد توی سر بچه و پیشانی بچه شکست. بعدها، شایع شد زخم پیشانی فخرالدین اثر جهاد است. او هم مخالفتی نکرد؛ چون به هرحال در راه کسب علم این اتفاق برایش افتاده بود.
لنگلنگان زمینِ کوبیده شدۀ حیاط را توی تاریکی طی کرد. همیشه نماز شب را توی خانه میخواند و نافلۀ صبح را توی مسجد. این لنگلنگان راه رفتنش هم از آثار جهاد بود. راکت، وسطِ کهنهمیدان خورد. آن لحظه نزدیک کهنهمیدان چه کار میکرد؟ نمیشد که با پدرش رفته باشد بازار برای خرید وگرنه پدرش هم باید آسیب میدید، شاید هم پدرش داخل یکی از مغازهها در حال خرید بود که کهنهمیدان از وسط منفجر شده و ترکشی ناجور، استخوان پایِ بچه را خُرد کرد. پدر که بچه را غرق خون دید، حتماً ـ یعنی قاعدتاً ـ میخواست سکته کند، یک آن فکر کرد بچه مرده است. یکی دو ماهی میشد که از پسر ارشدش خبری نداشت. معلوم نبود کجا رفته بود؟ زنده بود یا مرده؟ و حالا چرا باید در همچو وضعی این یکی بچهاش را با خود میآورد بیرون؟ محکم زد توی سر خودش و هوار کشید. فخرالدین که هنوز به هوش بود از صدای پدر ترسید. فکر کرد نکند قرار است کتک بخورد. خواست فرار کند که دید نمیتواند پایش را تکان دهد، فقط مثل مرغ سربریده دستوپا میزد. پدر خوشحال شد که هنوز بچه زنده است. بغلش کرد و یک ماشین قراضه گرفت و راهی بیمارستان شد. پای فخرالدین سه ماه، در گچ بود و عصا زیر بغل میگذاشت و تا آخر عمر هم برای راه رفتن مجبور بود پای راستش را به جلو پرتاب کند و پای دیگرش را بکشد.