اشتراک گذاری

آلوت (نگاه)

امتیاز محصول:
دسته بندی: عمومی و رمان

ویژگی های محصول:

ناشر: نگاه
قطع کتاب
رقعی
جلد کتاب
شومیز
تعداد صفحه
232
نویسنده: امیر خداوردی
ناشر: نگاه
قیمت نهایی:25,000 تومان
تخفیف
توضیحات

 

 

روزی که به دنیا آمد، سرک کشیده بودم توی خانه‏اشان. تا اندام نزار، کبود و غرق خون و کثافتش را دیدم، یقینم شد این بچه باید از علمای قرن هفتم ـ هشتم می‏شد، قاعدتاً بغداد می‏رفت و آنجا فقه می‏خواند و سرآخر به کرسی درسی تکیه می‏زد… حالا چرا قرن هفتم ـ هشتم؟ شاید چون دوران طلایی فقه و کلام و علوم دینی بود و و چرا به همچو یقینی رسیدم؟ راستش نمی‏دانم اما خوب می‏دانم که معمولاً هیچ چیز مهمی طبق قواعد اتفاق نمی‏افتد.

لامپ صد وات حیاط را روشن نکرد. به آسمان خیره شد، آسمان روی سرش پر از ستاره بود، مملوّ از ستاره‏های ریز و درشت، شبیه آسمان کویر، شبیه آسمان شهری در شمال غربیِ فَجستان، نزدیک مرز مشترک صفویه و کُهستان، شهری که بیوند نام داشت، شهری که مَردهایش را قمیص و شلوارپوش می‏بینی و زن‏ها را که اساساً در کوچه خیابان پیدایشان نمی‏شود، اگر یک وقت دیدی بُرقَع بر سر خواهی دید؛ چادری سرتاسری که هیچ نمی‏گذارد بفهمی چه کسی را توی خود مخفی کرده است. فخرالدین مردی سلفی که قاعدتاً باید از علمای قرن هفتم هشتم می‏شد، مردی که نیمه‏های شب لامپ صد وات روشن نمی‏کرد و آسمانِ شب را طوری رصد می‏کرد که انگار باید لابه‏لای ستاره‏ها چیزی پیدا کند، در همچو جایی بود. آیات آخر سورۀ آل‏عمران را می‏خواند. تمام تلاشش را کرد تا کمی فکر کند. از ابن عساکر نقل است که رسول خدا گفته است: «وای بر کسی که این آیات را بخواند و در آن تفکر نکند!» این بود که مثل هر شب دست‌وپا می‏زد در خلقت آسمان و زمین تفکر کند.

نه، هیچ وقت نمی‏توانست این طوری افکارش را جمع و جور کند. باید می‏رفت مبال. با خودش گفت: «نه!» نفسی کشید و ادامه داد: «چه آسمان عظیمی!» هرشب این جمله را تکرار می‏کرد، به اندازه‏ای ‏که دیگر برایش پوچ شده بود. طبق معمول چیزی یادش افتاد که از به ‏یاد آوردنش اجتناب می‏کرد. برای اینکه در آسمان‏ها و زمین تفکر کرده باشد، دوباره پیش خود گفت: «چه آسمان عظیمی!» فرقی نداشت آسمان پرستاره باشد یا مهتابی حتی پر از ابرهای سیاه هم اگر بود فخرالدین می‏گفت: «چه آسمان عظیمی!»

هفت سالش که شد مثل بقیه رفت مدرسه، مدرسۀ دولتی.

و یک ساعت به فجر، بدون اینکه کسی صدایش کند یا ساعت کوکی زنگ بزند، طبق معمول از خواب بیدار شد. لیلی هنوز خواب بود. قمیصش را روی زیرپوش آستین کوتاهش پوشید و عرق‏چین بر سر از کنار اتاق‏ دختر‏ها و اتاق پسرها و سه اتاق دیگر گذشت. همۀ درها باز بود جز درِ اتاقِ بتول. فخرالدین اعتنایی نکرد. درِ اتاق بتول شب‏ها همیشۀ خدا بسته بود. وقتی‏هم که نوبتش می‏شد، یک‏بار سرشب و یک بار آخر شب باز می‏شد، و هیچ‌وقت بین شب، فخرالدین را نمی‏دیدی که از اتاق بتول بیرون بیاید و برود حمام و دوباره برگردد به اتاق، نماز شبی بخواند و کنار همسرش دراز بکشد. این اتفاق فقط برای لیلی و دو همسر دیگر می‏افتاد، بتول از این ماجراها نداشت.

خود به خود قبل از اذان صبح بیدار شدن را از پدر‏ش ارث برده بود. پدرش هم عالم بود، عالم دین؛ به بچه‏ها تعلیمات دینی درس می‏داد. معلم ابتدایی بود و برای کلاس‏پنجمی‏ها دینی‏ هم می‏گفت. خیلی وقت‏ها هم معلم ورزش می‏شد. معلم ورزش نداشتند این بود که هر معلمی که بی‏کار بود، معلم ورزش می‏شد. معمولاً زنگ‏ ورزش یک توپ پلاستیکی به بچه‏ها می‏دادند و بچه‏ها مثل گلۀ گوسفند از این طرف حیاط به آن طرف حیاط دنبال توپ می‏دویدند حتی دروازه‏ای چیزی هم در کار نبود که کسی گل بزند. بعضی‏هم می‏افتادند و دست و پایشان خونی می‏شد. فخرالدین اما هیچ‌وقت دنبال توپ نرفت. برای خودش زیر درخت ‏نارنج بازی می‏کرد، با یک شاخۀ کوچک روی خاک شکل‌هایی از توپ، درخت و کوهی بلند که از دور آبی‏رنگ بود می‏کشید و شکل چیزی که نمی‏دانست چیست، چیزی شبیه کلمه‏ای که معنا نداشته باشد، چیزی که شبیه هیچ چیز نبود و هیچ نمی‏فهمید چه کشیده و حتی چه شکلی است. بعدها که فهمید نقاشی کشیدن حرام است بابت این کارش استغفار کرد و خدا را شکر کرد که آن موقع هنوز به سن بلوغ نرسیده بود. و هر چه به مغزش فشار آورد یادش نیامد دقیقاً کی بود که به بلوغ رسید.

پدر فخرالدین که معلم ورزش می‏شد، همه را به صف می‏کرد و نرمش می‏داد و اگر خودش کلاس نداشت و زنگ ورزش یا کلاس دیگری را هم به عهده نگرفته بود، تنها توی اتاق معلم‏ها می‏نشست و معلوم نبود چه کار می‏کند.

فخرالدین خیره به آسمان بود و آیات آخر سورۀ آل عمران را آرام آرام می‏خواند، و سعی می‏کرد به هیچ‌وجه به یاد دوران کودکی‏اش نیفتد. آنقدر از یادآوری گذشته ‏پرهیز می‏کرد که خیلی وقت‏ها حس می‏کرد همه‏اش خواب بوده. جوری که حتی شک می‏کرد آن‌وقت‏ها در مدرسۀ دولتی زنگی به نام زنگ ورزش داشته‏اند یا نه؟ و هر چه فشار می‏آورد یادش نمی‏آمد اصلاً مدرسۀ ابتدایی آنها حیاطی داشت که بشود توی آن فوتبال بازی کرد یا نه؟ و اگر داشت، اساساً زنگ ورزش در دورۀ ابتدایی بود یا نه؟ و اگر بود کریکت بازی می‏کردند یا فوتبال؟

بویی مخلوط شده با نسیم سحر مشامش را تحریک کرد، بوی هریسه بود. خوارجِ حابطیه برای مراسم اول ماه نَیسان هریسه نذری بار گذاشته ‏بودند. درِ فلزی مستراح را که باز کرد، برای حابطیه تأسف خورد و تا زمانی که داخل مبال بود به آنها فکر ‏کرد. قرار بود میدان سریر منفجر شود. نزدیک پنجاه هزار حابطی ظهر توی میدان جمع می‏شدند. فخرالدین یاد حضرت نوح افتاد «و نوح گفت خدایا هیچ‌یک از کفار را بر زمین باقی‏ مگذار!».

شیرآب خروسکی را باز کرد. زیر آسمان پر ستاره، همراه نسیمی خشک و خنک که بوی ضعیفی از هریسه را با خود آورده بود وضو گرفت. سال‌ها بود که انگشتر فیروزه‏اش را در آورده و دیگر لازم نبود انگشتر را توی انگشت بچرخاند تا آب وضو به زیرش برسد.

میرزا جمال مسئول عملیات بود. قرار بود شش محصّل جوان خودشان را توی میدان سریر منفجر کنند تا حابطی‏های بیوند از صحنۀ روزگار حذف که نه ولی جمعیتشان کمتر شود و دیگر نتوانند با خیال راحت مراسم مشرکانه‏اشان را برپا کنند. به نظرش این کار برای اعتلای کلمۀ توحید و در هم‏ کوبیدن شرک ضروری بود. به زبانش جاری شد: «آخِرُ الدواء الکَیْ»، آخرین دوا کندن عضو فاسد است، و یاد خاله‌جان افتاد، یاد پسربچه‏ای که آنجا بود. خاله‌جان، پیرزنی یهودی چرا باید ملجأ و پناه پسربچه‏ای باشد که حابطیه خانواده‏اش را از بین برده‏اند!

شنیده بود خودش هم ـ یعنی اجدادش ـ از بنی‏اسرائیل بوده‏اند. شاید هم نبوده‌اند؛ خاله‏جان می‏گفت سمت شمال زندگی می‏کردند. می‏گفت بت‏پرست بودند و وقتی صلیبی‏ها مسلمان‏ها را شکست می‏دادند، آنها را هم مثل مسلمان‏ها می‏کشتند و وقتی مسلمان‏ها پیروز می‏شدند، باز هم به جرم بت‌پرستی کشته می‏شدند. این بود که یهودی شدند تا یک دین موجهی داشته باشند که مورد احترام هر دو گروه متخاصم باشد، ولی باز هم مشکلاتشان حل نشد. هیچ خبر نداشتند هر دو گروه مخصوصاً صلیبی‏ها تا چه اندازه کینۀ یهود را به دل دارند و اصلاً نمی‏دانستند یهودی شدن فقط برای بنی‏اسرائیل است و نمی‏شود غیر بنی‏اسرائیل باشی و یهودی شوی. این بود که بعضی‏هایشان به سمت غرب رفتند و بعضی‏هایشان آمدند شرق و مسلمان شدند. فخرالدین اما معتقد بود اجدادش از بنی‏اسرائیل بوده‌اند و در همان صدر اسلام مسلمان شده‌اند. معتقد بود از نسل عبدالله بن سلام است. عبدالله بن سلام کسی بود که وقتی از معاذ بن جبل خواستند نصیحتی بکند، گفت: «التمسوا العلم عند اربعه…» یعنی علم را از چهار نفر بخواهید و یکی از این چهار نفر عبدالله بن سلام بود. عبدالله بن سلام از علمای یهود بود؛ کاهن بود یا خاخام یا هرچه که اسمش را می‏گذارند. شنید که کسی ادعای پیامبری کرده، رفت و چند سوال از او پرسید و به راحتی ایمان آورد.

اجداد فخرالدین همه‏اشان عالم بودند تا برسد به حضرت آدم. احتمالاً قبل از اسلام کلاهِ درازِ مخصوص یهود، که عرب‏ها اسمش را گذاشته‏اند قَلَنسُوَه، روی سرشان می‏گذاشتند و موی سرشان را بلند می‏کردند و می‏بافتند. فخرالدین گاهی بدش نمی‏آمد علمای اسلام هم مثل خاخام‏ها به جای دستار، کلاه بر سر می‏گذاشتند. از قلنسوه خوشش نمی‏آمد آن کلاه‏های لبه‏دار را دوست داشت که خاطرم نیست اسمش چیست. دوست‏ داشت موهای ‏سرش را هم بلند کند و از سر تا پا یک‏دست سیاه بپوشد. فخرالدین حس خوبی به رنگ سیاه داشت؛ جذابیتی مرموز! البته این مالِ وقتی بود که هنوز کتاب ابن تیمیه در مورد پوشیدنی‏های اهل دوزخ را نخوانده بود.

از مادرش پرسیده بود: «بابابزرگ هم عالم بود؟» مادر جواب داده بود: «بابای بابات؟ آره، عالم بود. اسمش عامر بود.»

«بابای بابابزرگ چه؟»

مادر سر تکان داده بود که بله، و اضافه کرده بود: «اسمش هشام بود.»

آن روز، ششمین روزی بود که کایین را رها کرده و پای پیاده به سمت بیوند می‏رفتند. هر چه به مرز بیوند نزدیک‏تر می‏شدند، جمعیت مهاجرها بیشتر و بیشتر می‏شد. به رودخانۀ شور که رسیدند، نزدیک ده‌هزار نفر ‏شده بودند و حالا چرا یک هواپیمای جنگی کوچک مأموریت داشت آنها را به رگبار بندد؟ معلوم نبود. دقیقاً چند نفر همان دم مرز کشته شدند؟ یا توی رودخانه غرق شدند؟ کسی نفهمید. لابد آن وقت‏ها هر روز همچو جمعیتی از مهاجرها از مرز رد می‏شد. فخرالدین حساب کرد اگر هزار نفر مرده باشند، هر ماه سی‏هزار نفر فقط همان‏جا کشته می‏‏شدند و نباید تا چند سال بعدش دیگر کسی از نسل بشر در آن حوالی باقی می‏ماند، اما انگار نسل بشر یک حالت عجیبی دارند، هر چقدر بیشتر کشته می‏شوند، جمعیتشان بیشتر می‏شود.

هنوز خیلی مانده بود به مرز برسند. چند خانوادۀ دیگر که از اقوام پدریِ فخرالدین به حساب می‏آمدند همراهشان بودند، همه پای پیاده. فخرالدین همین‌طور از تبارش می‏پرسید. نشسته بود روی قاطر، تنها مرکبی که پدر توانسته بود برای هجرت دست و پا کند. در حاشیۀ جاده حرکت می‏کردند و هر از گاهی اتوبوسی که از کف تا سقفش پر از آدمیزاد بود از کنارشان با سرعتی بسیار رقت‌انگیز می‏گذشت. و مادرش سر تکان می‏داد که بله عالم بود، و اضافه می‏کرد که مثلاً اسمش چه بود، احمد بود، محمود بود، عبدالودود بود و همین‌طور تا اینکه رسید به یکی که اسمش فخرالدین بود. فخرالدین تنها کسی از اجداد فخرالدین بود که کتابی نوشته و معروف بود. اما اثری از کتابش نبود، یعنی مادر که دیگر داشت از پا می‏افتاد این را گفت و یک‏دفعه نقش زمین شد و کمی گذشت تا یکی از زن‏های همسفرشان بالای سرش آمد و جویای احوالش شد. گرسنگی تابش را طاق کرده بود. هر خوراکی که داشت به بچه‏ها ‏داده و خودش فقط برگ درخت و سبزیجات کنار جاده و چیزهایی از این دست ‏خورده بود. سرما همۀ وجودش را می‏لرزاند. انگشت‏های پایش توی گالشِ پاره، سیاه و بی‏رمق شده بود. اما هنوز توی سینه‏اش شیر داشت. بچۀ یک ساله‏اش هم رنگ و رویی نداشت. هر چقدر می‏شد لباس تن بچه کرده و پتو دورش پیچیده بود.

قرار شد کمی استراحت کنند. عبدالوهاب پدر فخرالدین یک قمقمۀ جنگی داشت پر از آب. قمقمه را از توی خورجین قاطر بیرون کشید و رفت پشت تپه تا قضای حاجت کند. فخرالدین آن وقت‏ها با عصای چوبیِ زیر بغل، خود را این طرف و آن طرف می‏کشید. با تقلای زیادی دنبال پدر رفت. پدر نشسته بود و داشت چند سنگ را ورانداز می‏کرد که با آنها خودش را تمیز کند. به خوبی می‏دانست که موقع تخلّی نباید شکم و سینه و زانوهایش رو به قبله یا پشت به قبله باشد، در عین حال نباید کسی عورتش را می‏دید، جای مناسبی را پیدا کرده بود. مخرج بولش را با چند قطره از آب قمقمه تطهیر کرد و بعد از آن بود که به وراندازی سنگ‏ها برای تطهیر مخرج غائطش مشغول شد. سه سنگ مناسبِ خوشدست، انتخاب کرد. آنجا که نشسته بود، آنقدر سنگ بود که اگر با این سه سنگ هم غائطش پاک نمی‏شد، می‏توانست از سنگ چهارم و پنجم و ششم استفاده کند. در همین اثناء ناگهان دید فخرالدین آمده بالای سرش و می‏پرسد: «بابا!…»، یعنی می‏خواست بپرسد: «بابا! آن جدّت که اسمش فخرالدین بوده کتابی که نوشته دربارۀ چه بوده؟» که پدر با یکی از همان سنگ‏های خوشدست ‏زد توی سر بچه و پیشانی بچه ‏شکست. بعدها، شایع شد زخم پیشانی فخرالدین اثر جهاد است. او هم مخالفتی نکرد؛ چون به هرحال در راه کسب علم این اتفاق برایش افتاده بود.

لنگ‌لنگان زمینِ کوبیده شدۀ حیاط را توی تاریکی طی کرد. همیشه نماز شب را توی خانه می‏خواند و نافلۀ صبح را توی مسجد. این لنگ‌لنگان راه رفتنش هم از آثار جهاد بود. راکت، وسطِ کهنه‌میدان خورد. آن لحظه نزدیک کهنه‌میدان چه کار می‏کرد؟ نمی‏شد که با پدرش رفته باشد بازار برای خرید وگرنه پدرش هم باید آسیب می‏دید، شاید هم پدرش داخل یکی از مغازه‌ها در حال خرید بود که کهنه‌میدان از وسط منفجر شده و ترکشی ناجور، استخوان پایِ بچه را خُرد کرد. پدر که بچه را غرق خون دید، حتماً ـ یعنی قاعدتاً ـ می‏خواست سکته کند، یک آن فکر کرد بچه مرده است. یکی دو ماهی می‏شد که از پسر ارشدش خبری نداشت. معلوم نبود کجا رفته بود؟ زنده ‏بود یا مرده؟ و حالا چرا باید در همچو وضعی این یکی بچه‏اش را با خود می‏آورد بیرون؟ محکم زد توی سر خودش و هوار کشید. فخرالدین که هنوز به هوش بود از صدای پدر ترسید. فکر کرد نکند قرار است کتک بخورد. خواست فرار کند که دید نمی‏تواند پایش را تکان دهد، فقط مثل مرغ سربریده دست‌وپا می‏زد. پدر خوشحال شد که هنوز بچه ‏زنده است. بغلش کرد و یک ماشین قراضه گرفت و راهی بیمارستان شد. پای فخرالدین ‏سه ‏ماه، در گچ بود و عصا زیر بغل ‏می‏گذاشت و تا آخر عمر هم برای راه رفتن مجبور بود پای راستش را به جلو پرتاب کند و پای دیگرش را بکشد.

 

دیدگاه کاربران

هنوز نظری برای این محصول وجود ندارد.