×

توجه

خطای 404، محصول درخواست شده موجود نمی باشد.

آخرین روز یک محکوم (نشرچشمه)

از جا بلند شدم؛ دندان‌هایم به هم می‌خوردند، دست‌هایم می‌لرزیدند و نمی‌دانستم لباس‌هایم کجا هستند. در پاهایم احساس ضعف داشتم و در اولین گامی که برداشتم مانند حمّالی که بار زیادی بر دوشش گذاشته شده، سکندری خوردم. با‌این‌حال زندان‌بان را دنبال کردم. دو نگهبان در آستانه‌ی سلول منتظرم بودند. دوباره به مچ دست‌هایم دست‌بند زدند. دست‌بند قفل محکم و کوچکی داشت که نگهبان‌ها آن را به‌دقت می‌بستند. گذاشتم که قفل را ببندند. انگار دستگاهی روی دستگاهی دیگر بسته می‌شد. از حیاط‌خلوتی گذشتیم. هوای زنده و مطبوع صبحگاهی به من جانی دوباره بخشید. سرم را بالا بردم. آسمان آبی بود و پرتوهای گرم آفتاب که با دودکش‌های بلند شکسته شده بودند، زوایای نورانی و عریضی بر فراز دیوارهای بلند و تاریک زندان رسم کرده بودند. هوا به‌راستی خوب بود. از یک پلکان مارپیچ بالا رفتیم. از دالانی گذشتیم. و بعد یک دالان دیگر، و بعد دالان سوم. سپس درِ کوتاه و کوچکی باز شد. هوایی گرم و آمیخته با هیاهو، به صورتم خورد؛ نفس جمعیت نشسته در سالن دادگاه بود. وارد شدم. به‌محض ورود به سالن صدای همهمه‌ی مردم و صدای جنبش سلاح‌ها به هم درآمیخت. نیمکت‌ها با سروصدای زیاد جابه‌جا شدند. دیوارَک‌ها گشوده شدند و هنگامی که از مسیر طولانی میان دو گروه جمعیت که توسط سربازها احاطه شده بودند، می‌گذشتم، احساس می‌کردم ریسمانی که آن سرهای کج و آن چهره‌ها با دهان‌های باز را به حرکت درمی‌آورد به من گره خورده است. در آن هنگام متوجه شدم که دست‌بندی به دستم نیست اما به یاد نمی‌آوردم کجا و کِی آن را باز کرده‌اند. سپس سکوتی سنگین سالن را فراگرفت. به جایگاهم رسیده بودم. جنجالی که در سر داشتم، در آن زمان که هیاهوی مردم آرام گرفت، پایان یافت. ناگهان آن‌چه که تا آن زمان به طور مبهم پیش‌بینی کرده بودم، به‌روشنی بر من آشکار شد؛ آن لحظه‌ی حیاتی و قاطع فرارسیده بود و من برای شنیدن رأی دادگاه آن‌جا بودم. نمی‌دانم چه‌طور می‌توان این حس را توضیح داد اما فهمیدن این موضوع که به چه منظوری آن‌جا هستم، حتی ذره‌ای در من ایجاد وحشت نکرد. پنجره‌ها باز بودند؛ هوا و سروصدای شهر، آزادانه از بیرون به درون دادگاه راه می‌یافت و تالار محاکمه طوری روشن بود که انگار در آن جشن عروسی بر پاست. پرتوهای شادی‌بخش خورشید، این‌جا و آن‌جا بر چارچوب نورانی پنجره‌ها، خطوطی درخشان رسم کرده بودند؛ بر کف‌پوش تالار، دراز و کشیده و روی میزها عریض و پهن می‌شدند، در زوایای دیوارها می‌شکستند و هر پرتویی که از لوزی‌های درخشان پنجره‌ها به درون راه می‌یافت، منشور بزرگی از غبار طلایی‌رنگ را در هوا می‌شکافت. قضاتِ نشسته در انتهای سالن خشنود به نظر می‌رسیدند. خوشحالی‌شان احتمالاً به دلیل آن بود که کمی پیش کار خود را به پایان رسانده بودند. در چهره‌ی رئیس دادگاه که با انعکاس نور یکی از شیشه‌ها، روشنایی ملایمی یافته بود، چیز آرامش‌بخش و خوبی وجود داشت و یکی از مشاورین جوان قاضی درحالی‌که با دستمال‌گردنش ور می‌رفت، با خوشحالی با زن زیبایی که پشتش نشسته بود، صحبت می‌کرد. تنها اعضای هیئت‌منصفه بودند که پریده‌رنگ و مغموم به نظر می‌رسیدند که آن هم ظاهراً به دلیل خستگیِ حاصل از شب‌زنده‌داری بود. برخی از آن‌ها خمیازه می‌کشیدند. در رفتار و کردارشان، هیچ نشانه‌ای از حالت کسانی که به‌تازگی حکم اعدام کسی را صادر کرده‌اند، دیده نمی‌شد و من در چهره‌ی آن مرفهین خوب‌کردار، جز میل شدید به خواب و رفع خستگی چیز دیگری نمی‌دیدم.

.... رمان

رمان .... نوشته مسعود بابایی، در یک بی مکانی و بی زمانی است. طراحی داستان این رمان شبیه به بازی است.
به طوری که برای پایان رمان دو پایان به شدت متفاوت طراحی شده است. 
یک پایان به صورت مشخص و واضح است و پایان دیگر که به نظر نوبسنده پایان اصلی است، باید رمزگشایی شود. این کتاب را می توان اولین نمونه از رمان هایی نام برد که مخاطب در روند داستان تاثیرگذار خواهد بود. در ادامه می توان گفت مانند تاتر و فیلم مستند که یک گونه مشارکتی دارند، این رمان هم نوعی رمان مشارکتی است.

آبشالوم، آبشالوم

عنوان کتاب: ویلیام فاکنر؛ آبشالوم، آبشالوم

نویسنده: ویلیام فاکنر

مترجم: صالح حسینی

ناشر: نیـلوفر

نوبت چاپ: سوم 1390

قیمت: 90000 ریال

قطع: رقعی

تعداد صفحات: 415

آخرين دختر (کوله پشتی)

کتاب آخرین دختر؛ سرگذشت من از اسارت و مبارزه با خلافت اسلامی (داعش) به قلم نادیا مراد و جنا کراجسکی، روایت فراز و نشیب زندگی دختری است که توانسته از چنگ داعش جان سالم به در برد.

نادیا مراد (Nadia Murad) در کتاب آخرین دختر (The last girl) سرگذشت خود را از قبل از دوران اسارت، سختی‌ها و رنج‌هایی که در زمان اسارت متحمل شده و چگونگی رهایی‌اش از داعش را روایت می‌کند.

جنا کراجسکی (Jenna Krajeski) روزنامه‌نگار نیویورکی، که بیش‌از یک دهه تجربۀ زندگی و گزارش در خاورمیانه را دارد نیز همراه نادیا به روایت سرگذشت او می‌پردازد. موضوعات داستان‌های او شامل استخدام زنان در نیروهای مسلح چریکی کردها، احتمال استقلال کردها از عراق و اعتراضات ضد دولتی در ترکیه می‌شود.

نادیا در یک روستای کوچک در شمال عراق متولد و بزرگ شده است. زمانی که او، فقط بیست و یک سال داشت در حالیکه رویای معلم تاریخ شدن و یا باز کردن یک سالن آرایشی را در سر می‌پروراند، شبه نظامیان خلافت اسلامی مردم روستای او را قتل عام کردند؛ مردانی را که اسلام را نمی‌پذیرفتند و زنان مسن را که نمی‌توانستند از آن‌ها به عنوان برده جنسی استفاده کنند، تیر باران کردند. شش تن از برادران نادیا و کمی بعد، مادرش را کشتند و جسدهای آن‌ها را در گورهای دسته جمعی انداختند.

همراه با هزاران دختر ایزدی دیگر در بازار برده فروشی داعش خرید و فروش شد. چندین شبه نظامی نادیا را به اسارت گرفتند و بارها مورد تجاوز و ضرب و شتم قرار گرفت. او در نهایت موفق شد از طریق خیابان‌های موصل فرار کند و در خانه یک خانواده مسلمان اهل تسنن پناه بگیرد.

نادیا اکنون فعال حقوق بشر و برندۀ جایزۀ نوبل صلح است. او دریافت کنندۀ جایزۀ حقوق بشر و اسلاو هاول و جایزۀ ساخاروف و اولین سفیر حسن‌ نیت سازمان ملل در راستای ارج‌ نهادن به بازماندگان قاچاق انسان است. علاوه‌ بر همکاری با یزدا - سازمان حقوق ایزدی‌ها - او در ‌حال‌ حاضر در تلاش است تا خلافت اسلامی را به‌ اتهام نسل‌‌کشی و جنایت علیه بشریت به‌ پای میز محاکمۀ دادگاه جنایی بین‌المللی بکشد. او همچنین بنیان‌گذار طرح ابتکاری نادیاست - برنامه‌ای که برای کمک به بازماندگان نسل‌کشی و قاچاق انسان جهت التیام و بازسازی جوامع خود تخصیص‌ یافته است.

سرگذشت او به عنوان شاهدی است بر وحشیگری خلافت اسلامی، نجات یافته‌ای از تجاوز و یک پناهنده و یک ایزدی که جهان را مجبور ساخته به یک نسل‌کشی در حال وقوع توجه کنند. این اثر یک گواهی است که میل قدرتمند انسان به بقا را نشان می‌دهد و یک فراخوان برای دادخواهی است.

در بخشی از کتاب آخرین دختر می‌‌خوانیم:

مادرم در یکی از کامیون‌های آخر بود. هرگز حال‌ و‌ روزش را در آن لحظه فراموش نمی‌کنم. باد روسری سفیدش را از سرش انداخته بود و موهای مشکی او که معمولاً فرق وسط بودند آشفته و به‌ هم‌ ریخته شده بودند. روسری‌اش فقط دهان و بینی‌اش را پوشانده بود. لباس‌های سفیدش گرد‌و‌خاکی شده بودند.

وقتی داشت پیاده می‌شد یک لحظه تلو تلو خورد. یکی از شبه‌ نظامیان بر سرش فریاد کشید و گفت: «راه بیفت.» سپس او را به سمت باغ کشید و به او و سایر زنان مسن‌تر که نمی‌توانستند سریع راه بروند خندید. مادرم از درهای ورودی وارد شد و گیج‌ و ‌مبهوت به‌ سمت ما راه افتاد. بدون اینکه یک کلمه حرف بزند، نشست و سرش را روی دامن من گذاشت؛ مادرم هرگز درمقابل مردان دراز نمی‌کشید.

یکی از شبه‌ نظامیان با چکش به در بستۀ مؤسسه زد و آن را به زور باز کرد؛ سپس به ما دستور داد به داخل برویم. او گفت: «اول روسری‌هاتون رو دربیارید و بگذارید کنار در.»

هر‌ کاری گفت انجام دادیم. با سرهای برهنه، شبه‌ نظامیان به ما با دقت بیشتری نگاه می‌کردند؛ سپس ما را به داخل فرستادند. زمانیکه زنان با کامیون‌های پر به در ورودی مؤسسه رسیدند کپۀ روسری‌ها بزرگ‌تر شد-روسری‌هایی رنگارنگ از جنس یک پارچۀ سنتی شل‌ بافت سفید که بیشتر زنان جوان ایزدی می‌پسندیدند.

کودکان به دامن مادران خود چسبیده بودند و چشم‌های زنان جوان به خاطر از‌ دست دادن همسرانشان از گریه قرمز شده بود. هنگامی که خورشید تقریباً غروب کرد و کامیون‌ها توقف کردند، یک شبه‌ نظامی که خودش موهای بلندش را تقریباً با یک روسری سفید پوشانده بود، با سر لولۀ تفنگش به کپۀ روسری‌ها سقلمه زد و خندید. به ما گفت: «همین روسری‌ها رو به خودتون دویست‌ و‌ پنجاه دینار می‌فروشم.» او می‌دانست که پول ناچیزی، حدود بیست سنت آمریکایی، است و اینکه ما اصلاً پولی نداریم.

آرسن ونگر (کوله پشتی)

کتاب زندگی من در پیراهن سرخ و سفید نوشته آرسن ونگر است که با ترجمه‌ی بهنام باقری منتشر شده است. رئیس توسعه جهانی فوتبال در فیفا و بازیکن و سرمربی سرشناس بازنشسته در این کتاب از زندگی شخصی و حرفه‌ای خود برای هوادارانش می‌گوید.

درباره کتاب زندگی من در پیراهن سرخ و سفید

آرسن ونگر متولد  ۲۲ اکتبر ۱۹۴۹ بازیکن و سرمربی بازنشسته اهل استراسبورگ است. او بازیکن فوتبال پیشین و سرمربی فوتبال حرفه‌ای و اهل فرانسه است. ونگر در حال حاضر رئیس توسعه جهانی فوتبال در فیفا است. او که به مدت ۲۲ سال سرمربی آرسنال بود، به عنوان یکی از تأثیرگذارترین و بهترین مربیان تاریخ لیگ جزیره شناخته می‌شود. ونگر در کتاب زندگی من در پیراهن سرخ و سفید، خاطراتش از دوران مربی‌گری را می‌گوید؛ از روزی که وارد انگلستان شد تا مربی باشد و چطور او را پذیرفتند و چگونه تبدیل به یک اسطوره در مربی‌گری شد.

خواندن کتاب زندگی من در پیراهن سرخ و سفید را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به فوتبال حرفه‌ای پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب زندگی من در پیراهن سرخ و سفید

پدرم یکی از بومیان همان روستا بود: مردی معقول و عمیقاً دلبستهٔ روستای خود. او به نحوی باورنکردنی سخت‌کوش بود و مذهبی. به‌شدت خوب و فهمیده بود. به من نقشه‌ای راهنما داد برای یافتن راهم در زندگی، به همراه ارزش‌هایی که قدرتی فوق‌العاده به من بخشیدند تا در رویارویی با بدترین گرفتاری‌ها و خیانت‌ها آمادگی داشته باشم. او یکی از پرشمار آدم‌هایِ ملگره نو۲، بود؛ مردانی از این منطقه که به‌اجبار به ارتش آلمان پیوسته بودند تا علیه کشور خودشان بجنگند. او هرگز دربارهٔ جنگ حرف نمی‌زد اما من همیشه شجاعت و تواضعش را ستایش می‌کردم و می‌دانستم چه سختی‌هایی را از سر گذرانده است. من بعد ازجنگ به دنیا آمدم، ۲۲ اکتبر ۱۹۴۹، و مثل تمام کودکان منطقه، کودکی من تحت‌تأثیر جَوِ پس از جنگ بود؛ تراژدی‌ای که تمام خانواده‌ها در بطن آن زیسته بودند.

پدرم بین چهارده‌سالگی تا هفده‌سالگی در بوگاتی کار کرده بود، سپس همراه مادرم در غذاخوری. او سپس کاروکاسبی خودش را با فروش لوازم یدکی خودرو حوالی استراسبورگ راه انداخت. او هیچ‌وقت یک روز کامل مغازه را تعطیل نمی‌کرد؛ تعطیلات آخر هفته نداشت. روزش از هفت صبح در غذاخوری شروع می‌شد و بعد در شرکت خودش مشغول می‌شد و وقتی ساعتِ هشت شب برمی‌گشت، باز هم به کار در غذاخوری مشغول می‌شد. در همین غذاخوری بود که اعضای باشگاه با هم ملاقات می‌کردند و نتایج باشگاه و بازی‌های آینده اطلاع‌رسانی می‌شد. عصرهای چهارشنبه، کمیتهٔ باشگاه، که سال ۱۹۲۳ تشکیل شده بود، اعضای تیم را برای بازی یکشنبهٔ پیش رو انتخاب می‌کرد. پدرم با تماشای اینکه ما چه بی‌وقفه بازی می‌کردیم و چقدر اشتیاق داشتیم، و کارمان هم بد نبود، تیم جوانی تشکیل داده بود که من و برادرم از آنجا شروع کردیم.

پدرم بی‌شک از فوتبال خوشش می‌آمد، با اینکه حتی چندان دربارهٔ آن بحث نمی‌کرد. برای او فوتبال تفریحی بود که در روستا شوق و تحرک ایجاد می‌کرد، نبردی لطیف و سرگرم‌کننده. در واقع فوتبال برای او و سایر مردم روستا رؤیایی پایدار به شمار نمی‌آمد، شور و شوقی مشغول‌کننده و فکر و ذکری شخصی نبود. او و مادرم هرگز رؤیای فوتبالیست شدن من و برادرم را در سر نداشتند، چنین چیزی در مخیله‌شان هم نمی‌گنجید. برادرم مستعد بود، او در پست بازیکن میانی و دفاع وسط بازی می‌کرد. آنجا همه‌چیز بود و با این حال چیزی کم داشت: ایمان. فوتبال برای همه‌شان وقت‌گذرانی بود. وقفه‌ای کامل نه یک شغل. شغل چیز جدی‌تر بود، چیزی که به شما امکان اداره یک زندگی را می‌داد؛ فوتبال چنین قدرتی نداشت.

آلوت (نگاه)

 

 

روزی که به دنیا آمد، سرک کشیده بودم توی خانه‏اشان. تا اندام نزار، کبود و غرق خون و کثافتش را دیدم، یقینم شد این بچه باید از علمای قرن هفتم ـ هشتم می‏شد، قاعدتاً بغداد می‏رفت و آنجا فقه می‏خواند و سرآخر به کرسی درسی تکیه می‏زد… حالا چرا قرن هفتم ـ هشتم؟ شاید چون دوران طلایی فقه و کلام و علوم دینی بود و و چرا به همچو یقینی رسیدم؟ راستش نمی‏دانم اما خوب می‏دانم که معمولاً هیچ چیز مهمی طبق قواعد اتفاق نمی‏افتد.

لامپ صد وات حیاط را روشن نکرد. به آسمان خیره شد، آسمان روی سرش پر از ستاره بود، مملوّ از ستاره‏های ریز و درشت، شبیه آسمان کویر، شبیه آسمان شهری در شمال غربیِ فَجستان، نزدیک مرز مشترک صفویه و کُهستان، شهری که بیوند نام داشت، شهری که مَردهایش را قمیص و شلوارپوش می‏بینی و زن‏ها را که اساساً در کوچه خیابان پیدایشان نمی‏شود، اگر یک وقت دیدی بُرقَع بر سر خواهی دید؛ چادری سرتاسری که هیچ نمی‏گذارد بفهمی چه کسی را توی خود مخفی کرده است. فخرالدین مردی سلفی که قاعدتاً باید از علمای قرن هفتم هشتم می‏شد، مردی که نیمه‏های شب لامپ صد وات روشن نمی‏کرد و آسمانِ شب را طوری رصد می‏کرد که انگار باید لابه‏لای ستاره‏ها چیزی پیدا کند، در همچو جایی بود. آیات آخر سورۀ آل‏عمران را می‏خواند. تمام تلاشش را کرد تا کمی فکر کند. از ابن عساکر نقل است که رسول خدا گفته است: «وای بر کسی که این آیات را بخواند و در آن تفکر نکند!» این بود که مثل هر شب دست‌وپا می‏زد در خلقت آسمان و زمین تفکر کند.

نه، هیچ وقت نمی‏توانست این طوری افکارش را جمع و جور کند. باید می‏رفت مبال. با خودش گفت: «نه!» نفسی کشید و ادامه داد: «چه آسمان عظیمی!» هرشب این جمله را تکرار می‏کرد، به اندازه‏ای ‏که دیگر برایش پوچ شده بود. طبق معمول چیزی یادش افتاد که از به ‏یاد آوردنش اجتناب می‏کرد. برای اینکه در آسمان‏ها و زمین تفکر کرده باشد، دوباره پیش خود گفت: «چه آسمان عظیمی!» فرقی نداشت آسمان پرستاره باشد یا مهتابی حتی پر از ابرهای سیاه هم اگر بود فخرالدین می‏گفت: «چه آسمان عظیمی!»

هفت سالش که شد مثل بقیه رفت مدرسه، مدرسۀ دولتی.

و یک ساعت به فجر، بدون اینکه کسی صدایش کند یا ساعت کوکی زنگ بزند، طبق معمول از خواب بیدار شد. لیلی هنوز خواب بود. قمیصش را روی زیرپوش آستین کوتاهش پوشید و عرق‏چین بر سر از کنار اتاق‏ دختر‏ها و اتاق پسرها و سه اتاق دیگر گذشت. همۀ درها باز بود جز درِ اتاقِ بتول. فخرالدین اعتنایی نکرد. درِ اتاق بتول شب‏ها همیشۀ خدا بسته بود. وقتی‏هم که نوبتش می‏شد، یک‏بار سرشب و یک بار آخر شب باز می‏شد، و هیچ‌وقت بین شب، فخرالدین را نمی‏دیدی که از اتاق بتول بیرون بیاید و برود حمام و دوباره برگردد به اتاق، نماز شبی بخواند و کنار همسرش دراز بکشد. این اتفاق فقط برای لیلی و دو همسر دیگر می‏افتاد، بتول از این ماجراها نداشت.

خود به خود قبل از اذان صبح بیدار شدن را از پدر‏ش ارث برده بود. پدرش هم عالم بود، عالم دین؛ به بچه‏ها تعلیمات دینی درس می‏داد. معلم ابتدایی بود و برای کلاس‏پنجمی‏ها دینی‏ هم می‏گفت. خیلی وقت‏ها هم معلم ورزش می‏شد. معلم ورزش نداشتند این بود که هر معلمی که بی‏کار بود، معلم ورزش می‏شد. معمولاً زنگ‏ ورزش یک توپ پلاستیکی به بچه‏ها می‏دادند و بچه‏ها مثل گلۀ گوسفند از این طرف حیاط به آن طرف حیاط دنبال توپ می‏دویدند حتی دروازه‏ای چیزی هم در کار نبود که کسی گل بزند. بعضی‏هم می‏افتادند و دست و پایشان خونی می‏شد. فخرالدین اما هیچ‌وقت دنبال توپ نرفت. برای خودش زیر درخت ‏نارنج بازی می‏کرد، با یک شاخۀ کوچک روی خاک شکل‌هایی از توپ، درخت و کوهی بلند که از دور آبی‏رنگ بود می‏کشید و شکل چیزی که نمی‏دانست چیست، چیزی شبیه کلمه‏ای که معنا نداشته باشد، چیزی که شبیه هیچ چیز نبود و هیچ نمی‏فهمید چه کشیده و حتی چه شکلی است. بعدها که فهمید نقاشی کشیدن حرام است بابت این کارش استغفار کرد و خدا را شکر کرد که آن موقع هنوز به سن بلوغ نرسیده بود. و هر چه به مغزش فشار آورد یادش نیامد دقیقاً کی بود که به بلوغ رسید.

پدر فخرالدین که معلم ورزش می‏شد، همه را به صف می‏کرد و نرمش می‏داد و اگر خودش کلاس نداشت و زنگ ورزش یا کلاس دیگری را هم به عهده نگرفته بود، تنها توی اتاق معلم‏ها می‏نشست و معلوم نبود چه کار می‏کند.

فخرالدین خیره به آسمان بود و آیات آخر سورۀ آل عمران را آرام آرام می‏خواند، و سعی می‏کرد به هیچ‌وجه به یاد دوران کودکی‏اش نیفتد. آنقدر از یادآوری گذشته ‏پرهیز می‏کرد که خیلی وقت‏ها حس می‏کرد همه‏اش خواب بوده. جوری که حتی شک می‏کرد آن‌وقت‏ها در مدرسۀ دولتی زنگی به نام زنگ ورزش داشته‏اند یا نه؟ و هر چه فشار می‏آورد یادش نمی‏آمد اصلاً مدرسۀ ابتدایی آنها حیاطی داشت که بشود توی آن فوتبال بازی کرد یا نه؟ و اگر داشت، اساساً زنگ ورزش در دورۀ ابتدایی بود یا نه؟ و اگر بود کریکت بازی می‏کردند یا فوتبال؟

بویی مخلوط شده با نسیم سحر مشامش را تحریک کرد، بوی هریسه بود. خوارجِ حابطیه برای مراسم اول ماه نَیسان هریسه نذری بار گذاشته ‏بودند. درِ فلزی مستراح را که باز کرد، برای حابطیه تأسف خورد و تا زمانی که داخل مبال بود به آنها فکر ‏کرد. قرار بود میدان سریر منفجر شود. نزدیک پنجاه هزار حابطی ظهر توی میدان جمع می‏شدند. فخرالدین یاد حضرت نوح افتاد «و نوح گفت خدایا هیچ‌یک از کفار را بر زمین باقی‏ مگذار!».

شیرآب خروسکی را باز کرد. زیر آسمان پر ستاره، همراه نسیمی خشک و خنک که بوی ضعیفی از هریسه را با خود آورده بود وضو گرفت. سال‌ها بود که انگشتر فیروزه‏اش را در آورده و دیگر لازم نبود انگشتر را توی انگشت بچرخاند تا آب وضو به زیرش برسد.

میرزا جمال مسئول عملیات بود. قرار بود شش محصّل جوان خودشان را توی میدان سریر منفجر کنند تا حابطی‏های بیوند از صحنۀ روزگار حذف که نه ولی جمعیتشان کمتر شود و دیگر نتوانند با خیال راحت مراسم مشرکانه‏اشان را برپا کنند. به نظرش این کار برای اعتلای کلمۀ توحید و در هم‏ کوبیدن شرک ضروری بود. به زبانش جاری شد: «آخِرُ الدواء الکَیْ»، آخرین دوا کندن عضو فاسد است، و یاد خاله‌جان افتاد، یاد پسربچه‏ای که آنجا بود. خاله‌جان، پیرزنی یهودی چرا باید ملجأ و پناه پسربچه‏ای باشد که حابطیه خانواده‏اش را از بین برده‏اند!

شنیده بود خودش هم ـ یعنی اجدادش ـ از بنی‏اسرائیل بوده‏اند. شاید هم نبوده‌اند؛ خاله‏جان می‏گفت سمت شمال زندگی می‏کردند. می‏گفت بت‏پرست بودند و وقتی صلیبی‏ها مسلمان‏ها را شکست می‏دادند، آنها را هم مثل مسلمان‏ها می‏کشتند و وقتی مسلمان‏ها پیروز می‏شدند، باز هم به جرم بت‌پرستی کشته می‏شدند. این بود که یهودی شدند تا یک دین موجهی داشته باشند که مورد احترام هر دو گروه متخاصم باشد، ولی باز هم مشکلاتشان حل نشد. هیچ خبر نداشتند هر دو گروه مخصوصاً صلیبی‏ها تا چه اندازه کینۀ یهود را به دل دارند و اصلاً نمی‏دانستند یهودی شدن فقط برای بنی‏اسرائیل است و نمی‏شود غیر بنی‏اسرائیل باشی و یهودی شوی. این بود که بعضی‏هایشان به سمت غرب رفتند و بعضی‏هایشان آمدند شرق و مسلمان شدند. فخرالدین اما معتقد بود اجدادش از بنی‏اسرائیل بوده‌اند و در همان صدر اسلام مسلمان شده‌اند. معتقد بود از نسل عبدالله بن سلام است. عبدالله بن سلام کسی بود که وقتی از معاذ بن جبل خواستند نصیحتی بکند، گفت: «التمسوا العلم عند اربعه…» یعنی علم را از چهار نفر بخواهید و یکی از این چهار نفر عبدالله بن سلام بود. عبدالله بن سلام از علمای یهود بود؛ کاهن بود یا خاخام یا هرچه که اسمش را می‏گذارند. شنید که کسی ادعای پیامبری کرده، رفت و چند سوال از او پرسید و به راحتی ایمان آورد.

اجداد فخرالدین همه‏اشان عالم بودند تا برسد به حضرت آدم. احتمالاً قبل از اسلام کلاهِ درازِ مخصوص یهود، که عرب‏ها اسمش را گذاشته‏اند قَلَنسُوَه، روی سرشان می‏گذاشتند و موی سرشان را بلند می‏کردند و می‏بافتند. فخرالدین گاهی بدش نمی‏آمد علمای اسلام هم مثل خاخام‏ها به جای دستار، کلاه بر سر می‏گذاشتند. از قلنسوه خوشش نمی‏آمد آن کلاه‏های لبه‏دار را دوست داشت که خاطرم نیست اسمش چیست. دوست‏ داشت موهای ‏سرش را هم بلند کند و از سر تا پا یک‏دست سیاه بپوشد. فخرالدین حس خوبی به رنگ سیاه داشت؛ جذابیتی مرموز! البته این مالِ وقتی بود که هنوز کتاب ابن تیمیه در مورد پوشیدنی‏های اهل دوزخ را نخوانده بود.

از مادرش پرسیده بود: «بابابزرگ هم عالم بود؟» مادر جواب داده بود: «بابای بابات؟ آره، عالم بود. اسمش عامر بود.»

«بابای بابابزرگ چه؟»

مادر سر تکان داده بود که بله، و اضافه کرده بود: «اسمش هشام بود.»

آن روز، ششمین روزی بود که کایین را رها کرده و پای پیاده به سمت بیوند می‏رفتند. هر چه به مرز بیوند نزدیک‏تر می‏شدند، جمعیت مهاجرها بیشتر و بیشتر می‏شد. به رودخانۀ شور که رسیدند، نزدیک ده‌هزار نفر ‏شده بودند و حالا چرا یک هواپیمای جنگی کوچک مأموریت داشت آنها را به رگبار بندد؟ معلوم نبود. دقیقاً چند نفر همان دم مرز کشته شدند؟ یا توی رودخانه غرق شدند؟ کسی نفهمید. لابد آن وقت‏ها هر روز همچو جمعیتی از مهاجرها از مرز رد می‏شد. فخرالدین حساب کرد اگر هزار نفر مرده باشند، هر ماه سی‏هزار نفر فقط همان‏جا کشته می‏‏شدند و نباید تا چند سال بعدش دیگر کسی از نسل بشر در آن حوالی باقی می‏ماند، اما انگار نسل بشر یک حالت عجیبی دارند، هر چقدر بیشتر کشته می‏شوند، جمعیتشان بیشتر می‏شود.

هنوز خیلی مانده بود به مرز برسند. چند خانوادۀ دیگر که از اقوام پدریِ فخرالدین به حساب می‏آمدند همراهشان بودند، همه پای پیاده. فخرالدین همین‌طور از تبارش می‏پرسید. نشسته بود روی قاطر، تنها مرکبی که پدر توانسته بود برای هجرت دست و پا کند. در حاشیۀ جاده حرکت می‏کردند و هر از گاهی اتوبوسی که از کف تا سقفش پر از آدمیزاد بود از کنارشان با سرعتی بسیار رقت‌انگیز می‏گذشت. و مادرش سر تکان می‏داد که بله عالم بود، و اضافه می‏کرد که مثلاً اسمش چه بود، احمد بود، محمود بود، عبدالودود بود و همین‌طور تا اینکه رسید به یکی که اسمش فخرالدین بود. فخرالدین تنها کسی از اجداد فخرالدین بود که کتابی نوشته و معروف بود. اما اثری از کتابش نبود، یعنی مادر که دیگر داشت از پا می‏افتاد این را گفت و یک‏دفعه نقش زمین شد و کمی گذشت تا یکی از زن‏های همسفرشان بالای سرش آمد و جویای احوالش شد. گرسنگی تابش را طاق کرده بود. هر خوراکی که داشت به بچه‏ها ‏داده و خودش فقط برگ درخت و سبزیجات کنار جاده و چیزهایی از این دست ‏خورده بود. سرما همۀ وجودش را می‏لرزاند. انگشت‏های پایش توی گالشِ پاره، سیاه و بی‏رمق شده بود. اما هنوز توی سینه‏اش شیر داشت. بچۀ یک ساله‏اش هم رنگ و رویی نداشت. هر چقدر می‏شد لباس تن بچه کرده و پتو دورش پیچیده بود.

قرار شد کمی استراحت کنند. عبدالوهاب پدر فخرالدین یک قمقمۀ جنگی داشت پر از آب. قمقمه را از توی خورجین قاطر بیرون کشید و رفت پشت تپه تا قضای حاجت کند. فخرالدین آن وقت‏ها با عصای چوبیِ زیر بغل، خود را این طرف و آن طرف می‏کشید. با تقلای زیادی دنبال پدر رفت. پدر نشسته بود و داشت چند سنگ را ورانداز می‏کرد که با آنها خودش را تمیز کند. به خوبی می‏دانست که موقع تخلّی نباید شکم و سینه و زانوهایش رو به قبله یا پشت به قبله باشد، در عین حال نباید کسی عورتش را می‏دید، جای مناسبی را پیدا کرده بود. مخرج بولش را با چند قطره از آب قمقمه تطهیر کرد و بعد از آن بود که به وراندازی سنگ‏ها برای تطهیر مخرج غائطش مشغول شد. سه سنگ مناسبِ خوشدست، انتخاب کرد. آنجا که نشسته بود، آنقدر سنگ بود که اگر با این سه سنگ هم غائطش پاک نمی‏شد، می‏توانست از سنگ چهارم و پنجم و ششم استفاده کند. در همین اثناء ناگهان دید فخرالدین آمده بالای سرش و می‏پرسد: «بابا!…»، یعنی می‏خواست بپرسد: «بابا! آن جدّت که اسمش فخرالدین بوده کتابی که نوشته دربارۀ چه بوده؟» که پدر با یکی از همان سنگ‏های خوشدست ‏زد توی سر بچه و پیشانی بچه ‏شکست. بعدها، شایع شد زخم پیشانی فخرالدین اثر جهاد است. او هم مخالفتی نکرد؛ چون به هرحال در راه کسب علم این اتفاق برایش افتاده بود.

لنگ‌لنگان زمینِ کوبیده شدۀ حیاط را توی تاریکی طی کرد. همیشه نماز شب را توی خانه می‏خواند و نافلۀ صبح را توی مسجد. این لنگ‌لنگان راه رفتنش هم از آثار جهاد بود. راکت، وسطِ کهنه‌میدان خورد. آن لحظه نزدیک کهنه‌میدان چه کار می‏کرد؟ نمی‏شد که با پدرش رفته باشد بازار برای خرید وگرنه پدرش هم باید آسیب می‏دید، شاید هم پدرش داخل یکی از مغازه‌ها در حال خرید بود که کهنه‌میدان از وسط منفجر شده و ترکشی ناجور، استخوان پایِ بچه را خُرد کرد. پدر که بچه را غرق خون دید، حتماً ـ یعنی قاعدتاً ـ می‏خواست سکته کند، یک آن فکر کرد بچه مرده است. یکی دو ماهی می‏شد که از پسر ارشدش خبری نداشت. معلوم نبود کجا رفته بود؟ زنده ‏بود یا مرده؟ و حالا چرا باید در همچو وضعی این یکی بچه‏اش را با خود می‏آورد بیرون؟ محکم زد توی سر خودش و هوار کشید. فخرالدین که هنوز به هوش بود از صدای پدر ترسید. فکر کرد نکند قرار است کتک بخورد. خواست فرار کند که دید نمی‏تواند پایش را تکان دهد، فقط مثل مرغ سربریده دست‌وپا می‏زد. پدر خوشحال شد که هنوز بچه ‏زنده است. بغلش کرد و یک ماشین قراضه گرفت و راهی بیمارستان شد. پای فخرالدین ‏سه ‏ماه، در گچ بود و عصا زیر بغل ‏می‏گذاشت و تا آخر عمر هم برای راه رفتن مجبور بود پای راستش را به جلو پرتاب کند و پای دیگرش را بکشد.

 

آن اصل‌کاری (میلکان)

«تمام تخم‌مرغ‌های‎تان را در یک سبد نگذارید.» این را بارها شنیده‌ایم، اما به‌نظرتان نگهداری از فقط یک سبد راحت‌تر از چندین سبد نیست؟ اگر بیش‎ترِ حواس‌مان فقط به همان یک سبدِ مهم باشد، نتیجه‌ی بهتری کسب نمی‌کنیم؟ پس چرا اغلب در زندگی‌مان هم‌زمان مشغول چندین کاریم و متمرکز نمی‌شویم؟ چرا از موفقیت‌های بزرگ می‌ترسیم و خودمان را لایق رسیدن به نتایج فوق‌العاده نمی‌دانیم؟ در پسِ موفقیت‌های بزرگ، حقایق و ترفندهای ساده اما حیرت‌انگیزی پنهان‌اند که با دانستن‎شان می‌توانید جزو انسان‌های موفق باشید. رسیدن به اهداف بزرگ و شگفت‌انگیز، غیر از پشتکار و سخت‌کوشی، به آگاهی و ترفند هم نیاز دارد.

در کتاب آن اصلِ کاری می‌خوانید که رسیدن به نتایج خارق‌العاده دفعی و به‌یک‌باره نیست، بلکه دومینووار از موفقیت‌های کوچک‌کوچک آغاز می‌شود. این کتاب کمک‎تان می‌کند دومینوی موفقیت‎تان را درست بچینید تا به اهداف بسیار بزرگ زندگی‌تان برسید. گاهی رسیدن به هدفی که آرزویش را دارید فقط با دانستن ترفندی ساده اما مهم محقق می‌شود!


البته جهان اطراف‎مان پر است از حرف‌های جورواجور و مختلف، که هرکدام برای رسیدن به موفقیت راهی را نشان می‌دهند؛ اما کدام‌یک از آن‌ها راست‌اند و کدام‌یک دروغ؟ زندگی باارزش‌تر از آن است که با آزمون‌وخطا به هدرش دهیم. کتاب آن اصلِ کاری، شش دروغ بزرگ را به شما معرفی می‌کند که مانعِ رسیدن به اهداف‎تان می‌شوند؛ دروغ‌هایی که شاید در طولِ زندگی‌تان بارها آن‌ها را شنیده باشید اما ندانید که همان‌ها مانع موفقیت‎تان بوده‌اند.
با خواندن آن اصلِ کاری می‌توانید برای هرج‌ومرج‌ و آشفتگی‌های زندگی راه‌حل پیدا کنید، در مدت‌زمانی کوتاه نتایج بهتری به دست آورید، بر احساسات بد غلبه کنید، دوباره انرژی‌تان را به دست آورید، و با آن یک‎چیزی که مهم‌ترین نقش را در کار و زندگی و خانواده و امور معنوی‌تان ایفا می‌‎کند به اهداف بزرگ زندگی‌تان برسید.

آن هنگام که نفس هوا می‌شود (کوله پشتی)

کتاب آن هنگام که نفس هوا می‌شود (when breath becomes air) نوشته پال کالانیتی، جراح مغز و اعصاب هندی – آمریکایی‌ست که توسط شکیبا محب علی ترجمه شده و انتشارت کوله پشتی آن را در اختیار مخاطبان قرار داده است.

این کتاب پرفروش‌ترین کتاب نیویورک تایمز در سال ۲۰۱۶ بوده است.

آن هنگام که نفس هوا می شود داستان رویارویی یک پزشک جوان با مرگ را به رشته تحریر در آورده است. پال کالانیتی متخصص مغز و اعصاب بود. او در سن ۳۷ سالگی بر اثر سرطان ریه بی نفس شد. او پزشکی فوق العاده و انسانی متفکر بود و همیشه در طول زندگی سعی داشت که به معنای زندگی پی ببرد.

این کتاب ابتدا مروری دارد بر خاطرات کل دوران زندگی پال و این‌ که چرا بعد از تحصیل در رشته‌ی ادبیات، رو به پزشکی می آورد و تصمیم می گیرد که دکتر شود و بعد، چگونگی رویارویی با مرگ قریب‌الوقوعش، تمام آن لحظات تکان دهنده رنج‌آور و کنار آمدن با آن را شرح می‌دهد. بخش پایانی کتاب نیز نوشته‌ی همسر پال است که آخرین روزهای زندگی پال را ثبت کرده است.

در بخشی از مقدمه این کتاب تاثیر گذار می خوانید:

عکس‌های سی‌تی‌اسکن را سریع ورق زدم. تشخیص واضح بود: تومورهای درهم‌تنیدۀ زیادی شش‌ها را گرفته بودند. ستون فقرات تغییر شکل داده، یک لُبِ کبد سراسر از بین رفته و سرطان به شدت گسترش یافته بود. من رزیدنت جراحی مغز و اعصاب بودم، که سال آخر آموزشم را می‌گذراندم. طی شش سال گذشته، نتایج چنین اسکن‌هایی را زیاد بررسی کرده بودم، به امید پیدا کردن روشی که شاید برای بیمار مفید باشد. اما این یکی فرق داشت: اسکنِ خودم بود.

در بخش رادیولوژی نبودم، لباس جراحی و روپوش سفیدم را نپوشیده بودم، بلکه لباس بیماران را به تن و سرم وریدی به رگ، داشتم. از کامپوتری که پرستار در اتاقم گذاشته بود استفاده می‌کردم. همسرم لوسی، و یک پزشک داخلی هم کنارم بودند. هر عکس را دوباره بررسی کردم: پنجرۀ شش، پنجرۀ استخوان، پنجرۀ کبد، از بالا به پایین مرور می‌کردم، بعد از راست به چپ، جلو به عقب، درست همان‌طور که آموزش دیده بودم. انگار می‌خواستم چیزی پیدا کنم که تشخیص را تغییر بدهد.

با هم روی تخت بیمارستان دراز کشیدیم.

لوسی خیلی آرام، انگار داشت از روی نوشته‌ای می‌خواند، گفت: "فکر می‌کنی ممکن است چیز دیگری باشد؟"

گفتم: "نه".

یکدیگر را، مثل عشّاق جوان، محکم در آغوش گرفته بودیم. سال گذشته هر دو شک کرده بودیم، اما نمی‌خواستیم باور کنیم، یا حتی در موردش صحبت کنیم که سرطان، درون من دارد رشد می‌کند.

آیین دادرسی مالیاتی (دانش پذیر)

فهرست کتاب:

فصل یک:کلیات و تعاریف

فصل دو:بررسی تطبیقی نظام های دادرسی مالیاتی در چند کشور منتخب

فصل سه:مراجع حل اختلاف مالیاتی

فصل چهار:هیات های حل اختلاف مالیاتی مسئول رسیدگی به موارد خاص

فصل پنج:شورای عالی مالیاتی

فصل شش:هیات موضوع ماده 251 مکرر ق.م.م

فصل هفت:دیوان عدالت اداری

فصل هشت:دادنامه ها،آراء هیات عمومی شورایعالی وبخشنامه ها

فصل نه:ضمائم

اثر مرکب (میلکان)

از پرفروش‌‌های نیویورک‌تایمز و وال‌استریت ژورنال.

تصمیمات کوچک و روزمره، به‌طور پیش‌فرض، یا شما را به‌سمت فاجعه سوق می‌دهند یا باعث می‌شوند به زندگی مطلوب‌تان برسیداثر مرکب کتابی است براساس این اصل.

اثر مرکب عصاره‌ی اصول بنیادینی است که زیربنای بیشترین دستاوردها در عرصه‌ی کسب‌وکار، روابط انسانی و… هستنداین راهکارِ آسان و تدریجی موجب می‌شود موفقیت‌تان را چندین برابر کنید، پیشرفت‌تان را ببینید و به هر آرزویی دارید برسیداگر واقعاً می‌خواهید زندگی خارق‌العاده‌ای داشته باشید، از قدرت اثر مرکب استفاده کنید.

چند نمونه از راهبردهایی که در این کتاب طرح شده‌اند:

  • چگونه هربار برنده شویدراهبرد شماره‌ی یک برای دستیابی به هر هدفی، یا پیروزی بر هر رقیبی، حتی اگر این رقیب باهوش‌تر، بااستعدادتر یا باتجربه‌تر از شما باشد.

  • ریشه‌کن‌کردن عادت‌های بدی که مانع پیشرفت شما هستند و ممکن است از برخی از آن‌ها بی‌اطلاع باشید.

  • آشنایی با راه‌حل‌های پایدار و واقعی برای ایجاد انگیزه و انجام کارهایی که دوست‌شان دارید اما حس‌وحالشان را ندارید.

  • به‌چنگ‌آوردن نیروی گریزان و شگرف حرکت، نیرویی که شما را توقف‌ناپذیر می‌کند.

  • پی‌بردن به اسرار شتاب‌گرفتن کسانی که به هرچیزی می‌خواهند می‌رسندآیا آن‌ها مزیت ناعادلانه‌ای دارند؟ بله، و با خواندن این کتاب شما نیز دارید!

 

تاثیر عادت‌ها در طول زمانکلید موفقیت این استهر روز چیزی یاد بگیرید.

هرچه عادت‌تان قدیمی‌تر و ریشه‌هایش عمیق‌تر باشد، تغییردادن آن سخت‌تر است.

زندگی شما نتیجه‌ی انتخاب‌های لحظه‌به‌لحظه‌ی شماست.

شما به دانش بیشتر نیاز ندارید؛ آنچه لازم دارید یک نقشه‌ی راه جدید برای عمل‌کردن است.

ثبات‌قدم کلید نهایی موفقیت است.

از روان تا بیان

از روان تا بیان (ذهن، ارتباط موثر، گفتار)

هیچ تلاشی بی نتیجه نیست

احتمالا بارها و بارها این  جمله رو شنیدین، اما آیا تا بحال فکر کردین که این جمله توسط چه افرادی بیان میشه؟ یادتون باشه انسان، بدون قدرت تحلیل شبیه میرزا قاسمی بدون بادمجونه، شبیه سینما بدون فیلم، کتاب بدون نوشته، استخر بدون آب، جنگل بی درخت و پیکر بدون مغز. همین قدر خالی و ناکارآمد.

من معتقدم هر کتابی ارزش یک بار خوندن رو نداره .کتاب باید چراغی در ذهن روشن کنه و تغییری رو ایجاد. همین طور باید در انتخاب دست کم یک تصمیم درست کمکمون  کنه. بدون شک از روان تا بیان تغییر شگرفی در تفکر ، زاویه دید و ارتباطات شما ایجاد میکنه

که پیشنهاد میکنم برای سنجش این ادعا، همین الان حدود یک دقیقه وقت بزارین و صفحه 31 رو بخونین . درمرحله بعد اگه شما هم به ادعای من صحه گذاشتین، کتاب رو با خودتون به خونه ببرین و در کنار بهره بردن از این راهنمای جامع و کامل به خوبی ازش مراقبت کنین.

اسب رقصان (آموت)

در گوشه‌اي از لندن، هنري لاشاپل که پنجاه سال پيش در فرانسه در يک آموزشگاه سوارکاري مخصوص نخبگان تعليم ديده است، به نوه و اسبش مي‌آموزد چگونه بر نيروي جاذبه‌ي زمين غلبه کنند و حرکات نمايشي انجام دهند. سپس مشکلاتي پيش مي‌آيد و ساراي چهارده ساله مجبور مي‌شود خود به تنهايي کار را ادامه دهد. ناتاشا مکولي، وکيل و حقوقدان، به‌اجبار با همسر سابقش در يک خانه زندگي مي‌کند، زندگي او مختل شه و توانايي حرفه‌اش به‌دلايلي زير سوال رفته است. وقتي بازي روزگار سارا را در مسير او قرار مي‌دهد، اين فرصت نصيب ناتاشا مي‌شود تا به زندگي خود سر‌و‌سازماني بدهد. اما او نمي‌داند که سارا رازي در دل دارد... رازي که زندگي همه‌ي آنها را تغيير خواهد داد و...

افکار منفی را رها کن (کوله پشتی)

داستان- رمان- کوله پشتی

اوضاع خیلی خراب است (میلکان)

منسن در کتاب «اوضاع خیلی خراب است» به فجایع بی‌شمار در حال رخ دادن در دنیای مدرن می‌نگرد، گرم شدن زمین، سقوط دولت‌ها، اقتصاد در حال فروپاشی و رنجیده‌خاطر بودن دائمی مردم و نمودش در شبکه‌های اجتماعی و…

او به این سوال پاسخ می‌دهد که چرا با وجود این که امروز ما سالم‌تر، آزادتر و ثروتمندتر از هر دوره‌ای در طول تاریخ زندگی می‌کنیم، دنیا تاسف‌بارتر از هر دوره دیگر به نظر می‌رسد؟ جنگ، مشکلات زیست‌محیطی، دردها و رنج‌های جبران‌ناپذیر و…در دنیا چه خبر است؟ بی‌قراری ما چگونه درمان می‌شود؟

اَبَرجاذب (میلکان)

آیا برای تحقق‌بخشیدن به آرزوهایتان و زندگی طبقِ خواسته‌هایتان آماده‌اید؟ نویسنده‌ی کتاب جهان هستی هوایت را دارد، اینجاست تا نشانتان دهد چطور می‌توانید این کار را انجام دهید.

گبریل برنستین در کتاب اَبَرجاذب روش‌هایی را معرفی می‌کند که حتی در خواب هم نمی‌توانید تصورشان کنید! این کتاب شما را به سفری هیجان‌انگیز می‌برد که می‌توانید طیِ آن، منشأ قدرت حقیقی‌تان را به یاد بیاورید و بیاموزید زندگی‌تان را طبق خواسته‌های خودتان از نو بیافرینید. روش‌های گبریل یادتان می‌دهد زندگی بالا و پایین دارد، مجذوب‌کردن دیگران کار جالبی است، و این‌که مجبور نیستید برای به‌دست‌آوردن چیزهایی که می‌خواهید، آن‌قدر کار کنید که خودتان را از پا دربیاورید.

اَبَرجاذب بیانیه‌ای است که با خواندش می‌توانید با اعتماد‌به‌نفس خواسته‌های‎تان را بگویید. در این کتاب یاد می‌گیرد:

  • کم‎تر کار کنید و بیش‎تر جذب کنید؛
  • بدانید که هدایت معنوی همیشه و در هر زمان در دسترس‌تان قرار دارد؛
  • هر روز، با مشاهده‌ی معجزات، سرشار از شگفتی شوید؛
  • آرام بگیرید و ایمان داشته باشید که آرزوهای‌تان به مسیر درستی راهنمایی‌تان می‌کنند.

اگر بپذیرید اَبَرجاذب هستید، همه‌چیز تغییر می‌کند: مطمئن می‌شوید که عیبی ندارد اگر گذشته را فراموش کنید؛ دیگر از آینده نمی‌ترسید؛ به درون منبع بی‌کرانِ وفور، انرژی، لذت، و سلامتی شیرجه می‌زنید؛ و سلامتی به هنجار و معیار زندگی‌تان تبدیل می‌شود و کم‌کم می‌فهمید شادی و سلامتی حقی است که از بدو تولد داشته‌اید. مهم‌تر آن‎که می‌آموزید چطور همیشه برای رویارویی با زندگی آماده باشید و جهان اطراف‎تان را روشن کنید.

این هزار و یک شب لعنتی (نگاه)

درباب اینکه چرا؟ و چگونه؟ هزار و یک شب را بخوانیم. «هزارو یک شب» یک دنیا معنا و ژرفا دارد. کتابی که در وجه قصه‌پردازی اثری شگفت و در وجه تاریخی اثری با تاریخی پیچیده و نکاویده است که می‌توان پژوهش‌های بسیاری پیرامون آن انجام داد. بسیاری از قصه‌های عامیانۀ فارسی تحت تأثیر این کتاب عظیم روایت یا نگاشته شده‌‌اند و خودِ قصه‌گوی اثر یعنی شهرزاد موضوع پژوهش‌های بسیاری قرار گرفته است. آقای مسعود میری سال‌هاست که با نگارش مدرن به کندوکاو در هزارو یک شب پرداخته و آثار بسیاری در این مورد فراهم کرده که نگاهی نو به متن این اثر ماندگار است. این کتاب نیز یکی از پژوهش‌های خواندنی وی است که برای ما ایرانیان اثر شناسنامه‌ای دارد.

با اطمینان می‌دانم که (میلکان)

«با اطمینان می‌دانم که…» یکی از کتاب‌های پرفروش سالیان اخیر جهان، از زبان یکی از مؤثرترین و بانفوذترین زنان دهه‌ی آغازین قرن بیست‌ویکم است. اپرا وینفری در زمانه‎ی شک‌ها و تردیدها، از «معجزه» و «شفافیت» و «لذت» و «شکرگزاری» و «قدرت» می‌گوید.از کشف ریزترین لذت‌ها و ظرفیت‌ها و جذابیت‌های زندگی گرفته، تا مسیر کلی و دشوار شناخت خود. از کشف مسیر اختصاصی که هر کدام از ما برای درک‌کردن و ممکن‌ساختن آن به دنیا آمده‌ایم؛ قصه‌ی بیرون‌کشیدن نقشه‌ی گنج از دل سنگ.
و همه‌ی این‌ها از زبان زنی که خود، سخت‌ترین دوران نوجوانی و جوانی را داشته است، اما حالا انسانی است که می‌تواند از بالارفتن سن‌اش کیف کند، چون می‌داند فرصتی برای رشد است: «چه خوب که شصت‌ساله شده‌ام». همین است کـه طوری از اعجاز، از به‌ثمررساندنِ هر لحظه از زندگی سخن می‌گوید، که باورش می‌کنید. «با اطمینان می‌دانم که…» حاصل قلم ثروتمندترین زن دنیای هنر و رسانه است، کـه هنوز «لذت کتاب‌خواندن زیر درخت بلوط» را از یاد نبرده است، لذتی که امیدواریم با خواندن این کتاب، برای شما هم اتفاق بیفتد. کتابی کـه خوب است در هر خانه‌ای، و میان هر خانواده‌ای، وجود داشته باشد.

باب اسرار (ققنوس)

باب اسرار کتاب رازهاست: راز شعله‌ای که اولین‌بار آتش رابطه شمس و مولانا را برافروخت... راز جنایتی که هفتصد سال از آن میگذرد اما هنوز رد سرخ آن شاهرگ پیکر تصوف است: قتل شمس تبریزی... راز پیوند کیمیا و کارن... راز آن شهر، راز قونیه... و رازهایی که هر یک دری است برای گشایش دری دیگر.
باب اسرار رمانی است معمایی و عرفانی که همین پیوند دیرینه و در عین حال نو معما و عرفان آن را چنان جذاب کرده که از همان نخستین صفحات مخاطب را با خود همراه می‌کند. زبان و زمان از مهمترین نقاط قوت و جذابیت کتاب‌اند: از یک سو مولانا و شمس تبریزی در ترجمه فارسی این کتاب فرصت یافته اند که اندیشه هایشان را به زبان خودشان بیان کنند، همان زبان غنی و قوی قرن هفتم که برای ما فارسی زبانان با عرفان و حکمت و زیبایی گره خورده است. از سوی دیگر، حضور شمس تبریزی در قرن حاضر و دنیای مدرن، که با زبان زمانه خودش حرف می‌زند و به سیاق زمانه خودش لباس پوشیده و رفتار میکند، موقعیت‌هایی خوش و خیال‌انگیز خلق کرده است که بر جذابیت داستان، که در لایه‌ای دیگر ماجرایی کاملاً پلیسی و امروزی را روایت می‌کند، افزوده است. احمد امید از تواناترین نویسندگان ترکیه است که آثارش به بیست زبان ترجمه شده است. باب اسرار از محبوب‌ترین آثار این نویسنده است و تنها در ترکیه یک میلیون نسخه از آن به فروش رسیده است.

بازگشت؛ پدران، پسران و سرزمین مابینشان (کوله پشتی)

«بازگشت پدران؛ پسران و سرزمین مابینشان» اثر تازه هشام مطر، نویسنده لیبیایی است که پیش از این رمان «در کشور مردان» او نامزد جایزه من‌بوکر شده بود. این اثر هشام مطر نیز که داستان زندگی پدرش را بازگو می‌کند، جایزه پولیتزر ۲۰۱۷ را در بخش زندگی‌نامه برای او به ارمغان آورد.

مطر در این کتاب، سفر خود برای پیدا کردن پدر گمشده‌اش را روایت می‌کند. هشام نوزده ساله و در انگلیس دانشجو بود که پدرش ناپدید شد. او یک فعال سیاسی دوره حکومت قذافی بود. هشام هیچ وقت پدرش را دوباره ندید اما همچنان امیدوار بود که او زنده باشد. ٢٢ سال بعد هشام پس از فروپاشی نظام قذافی به لیبی برمی‌گردد تا دنبال راز ناپدید شدن پدرش بگردد و این کتاب، داستانی درباره‌ یافته‌های او است. هشام در این جستجو پای صحبت افرادی می‌‌نشیند که همه از رژیم قذافی زخم خورده‌ و سال‌‌هایی از عمرشان را در زندان‌‌‌های مخوف رژیم قذافی، خصوصاً زندان ابوسلیم، در بدترین شرایط سپری کرده‌‌اند.

هشام مطر با سبک خاص خود دراین داستان، خواننده را تا انتها دنبال خود می‌کشد، گویی هدف کتاب تنها پدر هشام و سرنوشت او نیست بلکه روایت‌ کردن سرنوشت همه‌ی پدرها و پسرهایی است که سال‌‌ها از یک‌دیگر و از سرزمینشان دور مانده‌اند.

بازی آخر بانو (ققنوس)

رمان برگزیده‌ی بخش ویژه چهارمین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی اصفهان - دی ٨٥

دستش گرم بود، در را که بست بازى را شروع کردم، همان جا توى هال روى زمین نشستم و چادر سفید را تا روى ابروهایم‏کشیدم‏. »به خانه بخت خوش آمدى‏.« چیزى نگفتم و به اطراف نگاه کردم، خانه بزرگى بود، ظاهراً سه اتاق خواب داشت‏. خانم دکتر محمدجانى هم استاد فلسفه است و هم اهل داستان‏. این زن مرموز که در کلاس‏هاى فلسفه‏اش جدیتى غریب‏دارد، در بعدازظهرهاى جلسه‏هاى داستان انسانى دیگر است: مهربان و صمیمى‏. و آیا همین نمى‏تواند دلیلى باشد براى‏گلبانو بودن او؟ زنى که خواسته و ناخواسته در دشوارترین وقایع تاریخ معاصرمان نقش‏آفرینانه حضور داشته و با این همه‏بازیگرى بوده است در دست مردانى بازیگردان؛ مردانى که هر یک بنابه هواى خود حضورش را نقش و نام بخشیده‏اند. 

باشگاه پنج صبحی ها (نون)

کتاب باشگاه پنج صبحی ها اثری است به قلم رابین شارما، ترجمه رضا اسکندری آذر و چاپ انتشارات نون. کتاب حاضر در قالب داستانی خواندنی و تاثیر گذار به ارائه ی راهکارهایی کاربردی و متحول کننده می پردازد که راه دستیابی به موفقیت را در همه ابعاد زندگی به شکلی جامع نشان می دهند و چگونگی بهره گیری بهینه از زمان را در اختیار می گذارند.

خانم کارآفرینی که اخیرا در کار خود دچار شکست شده و مردی هنرمند برای نخستین بار یکدیگر را در همایشی انگیزشی می بینند و در آن جا با مردی میلیاردر آشنا می شوند که راهبردهایی اصولی را به آن ها آموزش می دهد…

گزیده ای از کتاب:

ما هر روز صبح که از خواب بیدار می شیم، ظرفیت ذهنی محدودی داریم. و هر قدر توجهمون رو به عواملی مثل اخبار، پیامک، فضای مجازی، خانواده، کار، سلامتی و زندگی معنوی معطوف کنیم، بخشی از تمرکزمون رو روی هریک از این فعالیت ها جا می ذاریم. این بینش خیلی مهمیه که باید مدنظر قرار بدیم. تعجبی نداره که اغلب ما با رسیدن ظهر، دیگه قادر به متمرکز موندن روی تکالیف مهم نیستیم. ما تمام پهنای باندمون رو استفاده کردیم. سوفی لیری، استاد دانشکده کسب و کار در دانشگاه مینه سوتا، از تمرکزی که ما روی عوامل حواس پرتی و باقی انحرافات معطوف می کنیم با عنوان “پس ماند تمرکز” یاد می کنه. اون کشف کرد که مردم زمانی که در طول روز مدام حواس خودشون رو با جا به جا شدن روی تکالیف مختلف پرت می کنن، بهره وری شون کاهش پیدا می کنه، چرا که هربار بخش ارزشمندی از تمرکزشون رو روی اهداف متعدد جا می ذارن. راه حل دقیقا این چیزیه که من پیشنهاد می دم: عوض اینکه مدام تغییر مسیر بدید، در هر مرحله، فقط روی یک هدف ارزشمند کار کنید- و این کار رو در یک محیط ساکت انجام بدید.

برای فرداها متشکرم (ققنوس)

پنج سال پس از انتشار کتاب جنجالی برای این لحظه متشکرم، والری تریروِیلُر این بار با برای فرداها متشکرم از روزهای روزنامه‌نگاری‌اش می‌نویسد، تجربه‌ای که حتی با وجود حضور در کاخ الیزه نیز آن را کنار نگذاشت، اگرچه مجبور شدبه ‌دلیل مصلحت‌اندیشی‌های فرانسوا اولاند، رئیس‌جمهور وقت فرانسه و معشوق سابقش، سرویس سیاسی را ترک کند و در بخش ادبی مشغول شود و به ‌قول خودش با کتاب‌ها سر و کله بزند. تریرویلر، که سی سال است در هفته‌نامه مشهور و قدیمی پاری‌مچ قلم می‌زند، در برای فرداها متشکرم از همنشینی‌اش با مشهورترین چهره‌های سیاسی و فرهنگی نوشته.

او در این کتاب از عشق پرشور فرانسوا میتران به آن پنژو می‌نویسد، داستان مصاحبه‌اش با آلن دلون و حاشیه‌های آن را روایت می‌کند، از کتاب خاطرات میشل اوباما و دیدارش با بانوی اول آمریکا می‌گوید، از زندگی پر رمز و راز ژاک شیراک پرده برمی‌دارد و از سفرش به نپال پس از زلزله هولناک این کشور و ماجرای کناره‌گیری فرانسوا اولاند از نامزدی در انتخابات ریاست‌جمهوری اخیر فرانسه می‌نویسد و برای اولین بار از سختی‌های انتشار برای این لحظه متشکرم و تدابیرش برای فرار از دست نیروهای امنیتی فرانسه پیش از انتشار کتاب حرف می‌زند. اگر برای این لحظه متشکرم روایت روزهای طوفانی زندگی والری تریرویلر بود، برای فرداها متشکرم داستان خواندنی روزنامه‌نگاری است که در طول عمر حرفه‌ای‌اش تجربه‌های بی‌نظیری را از سر گذرانده است.

 

بشنو از باد (دانش پذیر)

این کتاب حقایق زندگی انسان، هدف از خلقت او، رازهای دستیابی به رهایی ، آرامش پایدار ، آگاهی معنوی و حقیقت را به او می آموزد ، در این کتاب موضوعات عرفانی و فراروانشناسی در قالب یک داستان بسیار ساده و زیبا مطرح شده است.
داستان از آنجا شروع می شود که یک جوان که از سختیهای روزگار و شرایط وخیم زندگیش رنج می برد و خود را تنها و بی کس در این دنیای بی رحم می بیند و همه حتی خدا را مقصر می داند، روزی تصمیم می گیرد تا از یک کوه بالا برود و در آنجایی که فقط خودش و خدای خویش است از ته دل فریاد بکشد و با خالق خود کمی درد دل کند، در آن حال صدایی به گوشش می رسد ، او تصور می کند که فرد دیگری در آنجا حضور دارد اما هیچ کس نیست و فقط اوست، آن صدا به او می گوید که او همانا باد است که از کودکی همواره با او بوده و پیام عشق را به او می رسانده است اما او همواره از شنیدن این پیام غافل بوده است، گفتگوی باد و جوان از همانجا آغاز می شود که تا پایان داستان ادامه دارد، باد پرده از اسرار بسیاری برای وی بر می دارد و راه روشنگری و دستیابی به معرفت حقیقی را به وی می آموزد و جوان را دعوت می کند تا به همراه او سفری را آغاز کند، جوان پس از یک گفتگوی زیبا حاضر می شود به همراه باد این سفر را آغاز کند، باد او را به دو شهر می برد که هر شهر یک بخش کلی کتاب را شامل می شود بنابراین کتاب دو بخش کلی دارد که هر بخش شامل چند فصل است.
صفحه1 از6

عمومی و رمان