کتاب «آرزوهایت را باور کن» نوشتهی «پیر فرانک» و ترجمهی «فرحناز میرقمیزاده» است. فرانک در این کتاب بهخوانندگان توصیه میکند، آرزوهای خود را جدی بگیرند. او معتقد است با دانستن راهکارهای ارائه شده میتوان به آرزوهایی که از آنها به راحتی چشمپوشی کردهایم، دست پیدا کرد فقط باید آرزو کردن را آموخت! فرانک مطالب کتاب را در هفت قانون ارائه کرده است. «قانون اول: به آسانی شروع کنیم»، «قانون دوم: اصل و اساس «من هستم»»، «قانون سوم: با شکرگزاری، زودتر به آرزوهایمان برسیم»، «قانون چهارم: باید متقاعد شویم»، «قانون پنجم:بهجای تردید؛ اعتماد کنیم»، «قانون ششم: با روی گشاده به استقبال اتفاقات برویم»، «قانون هفتم: با آرزوهای بزرگ وواقعی مواجه شویم». در بخشی از کتاب میخوانیم: «چرا آرزوهای کودکی من بهزودی برآورده میشدند؛ اما اکنون در بزرگسالی دیگر هر آرزویی که میکنم، بهراحتی برآورده نمیشود! شاید آن موقع دنیا اینقدر با بیعدالتی عمل نمیکرد؟ شاید یک تفاوت منحصربهفرد مشخصی در میان موفقیتها و شکستها فقط در این بود که برنده هرگز به خودش و برآورده شدن آرزو هایش کوچک ترین شک و تردید نداشت؟ شاید بهخوبی میدانست، هر آنچه آرزومیکند، در اختیارش قرار میگیرد . این برایش یک امر بهطور کامل مسلم و طبیعی است، اینکه تصوراتش به مرحله ظهور درآید، افکارش را بهراحتی عملی خواهد کرد و آن موقع او چگونه میاندیشید؛ طور دیگری که اکنون بهعنوان بزرگسال قادر نیست، همانطور بیندیشد؟» انتشارات «نسل نواندیش» کتاب حاضر را در اختیار علاقهمندان قرار داده است.
قسمتی از کتاب:
این کودک بهتدریج بزرگ و بزرگتر شد. سرانجام زمانی احساس کرد که بزرگ شده و از درون آن پسر بچه کوچک که در آن هنگام همهچیز را صاف و شفاف میدید و احساس میکرد، درحال حاضر بهعنوان یک فرد بزرگسال تبدیل به یک فرد واقعگرا، مردد، بیاعتماد و بدون ایمان شده است.
اکنون در طول مسیر بلوغ در هر زمانی تا توانست این باور غلط را به دیگر بزرگسالان خود همانقدر هدیه داد که به خود نیز داده بود.
کتاب زندگی من در پیراهن سرخ و سفید نوشته آرسن ونگر است که با ترجمهی بهنام باقری منتشر شده است. رئیس توسعه جهانی فوتبال در فیفا و بازیکن و سرمربی سرشناس بازنشسته در این کتاب از زندگی شخصی و حرفهای خود برای هوادارانش میگوید.
آرسن ونگر متولد ۲۲ اکتبر ۱۹۴۹ بازیکن و سرمربی بازنشسته اهل استراسبورگ است. او بازیکن فوتبال پیشین و سرمربی فوتبال حرفهای و اهل فرانسه است. ونگر در حال حاضر رئیس توسعه جهانی فوتبال در فیفا است. او که به مدت ۲۲ سال سرمربی آرسنال بود، به عنوان یکی از تأثیرگذارترین و بهترین مربیان تاریخ لیگ جزیره شناخته میشود. ونگر در کتاب زندگی من در پیراهن سرخ و سفید، خاطراتش از دوران مربیگری را میگوید؛ از روزی که وارد انگلستان شد تا مربی باشد و چطور او را پذیرفتند و چگونه تبدیل به یک اسطوره در مربیگری شد.
این کتاب را به تمام علاقهمندان به فوتبال حرفهای پیشنهاد میکنیم.
پدرم یکی از بومیان همان روستا بود: مردی معقول و عمیقاً دلبستهٔ روستای خود. او به نحوی باورنکردنی سختکوش بود و مذهبی. بهشدت خوب و فهمیده بود. به من نقشهای راهنما داد برای یافتن راهم در زندگی، به همراه ارزشهایی که قدرتی فوقالعاده به من بخشیدند تا در رویارویی با بدترین گرفتاریها و خیانتها آمادگی داشته باشم. او یکی از پرشمار آدمهایِ ملگره نو۲، بود؛ مردانی از این منطقه که بهاجبار به ارتش آلمان پیوسته بودند تا علیه کشور خودشان بجنگند. او هرگز دربارهٔ جنگ حرف نمیزد اما من همیشه شجاعت و تواضعش را ستایش میکردم و میدانستم چه سختیهایی را از سر گذرانده است. من بعد ازجنگ به دنیا آمدم، ۲۲ اکتبر ۱۹۴۹، و مثل تمام کودکان منطقه، کودکی من تحتتأثیر جَوِ پس از جنگ بود؛ تراژدیای که تمام خانوادهها در بطن آن زیسته بودند.
پدرم بین چهاردهسالگی تا هفدهسالگی در بوگاتی کار کرده بود، سپس همراه مادرم در غذاخوری. او سپس کاروکاسبی خودش را با فروش لوازم یدکی خودرو حوالی استراسبورگ راه انداخت. او هیچوقت یک روز کامل مغازه را تعطیل نمیکرد؛ تعطیلات آخر هفته نداشت. روزش از هفت صبح در غذاخوری شروع میشد و بعد در شرکت خودش مشغول میشد و وقتی ساعتِ هشت شب برمیگشت، باز هم به کار در غذاخوری مشغول میشد. در همین غذاخوری بود که اعضای باشگاه با هم ملاقات میکردند و نتایج باشگاه و بازیهای آینده اطلاعرسانی میشد. عصرهای چهارشنبه، کمیتهٔ باشگاه، که سال ۱۹۲۳ تشکیل شده بود، اعضای تیم را برای بازی یکشنبهٔ پیش رو انتخاب میکرد. پدرم با تماشای اینکه ما چه بیوقفه بازی میکردیم و چقدر اشتیاق داشتیم، و کارمان هم بد نبود، تیم جوانی تشکیل داده بود که من و برادرم از آنجا شروع کردیم.
پدرم بیشک از فوتبال خوشش میآمد، با اینکه حتی چندان دربارهٔ آن بحث نمیکرد. برای او فوتبال تفریحی بود که در روستا شوق و تحرک ایجاد میکرد، نبردی لطیف و سرگرمکننده. در واقع فوتبال برای او و سایر مردم روستا رؤیایی پایدار به شمار نمیآمد، شور و شوقی مشغولکننده و فکر و ذکری شخصی نبود. او و مادرم هرگز رؤیای فوتبالیست شدن من و برادرم را در سر نداشتند، چنین چیزی در مخیلهشان هم نمیگنجید. برادرم مستعد بود، او در پست بازیکن میانی و دفاع وسط بازی میکرد. آنجا همهچیز بود و با این حال چیزی کم داشت: ایمان. فوتبال برای همهشان وقتگذرانی بود. وقفهای کامل نه یک شغل. شغل چیز جدیتر بود، چیزی که به شما امکان اداره یک زندگی را میداد؛ فوتبال چنین قدرتی نداشت.