از جا بلند شدم؛ دندانهایم به هم میخوردند، دستهایم میلرزیدند و نمیدانستم لباسهایم کجا هستند. در پاهایم احساس ضعف داشتم و در اولین گامی که برداشتم مانند حمّالی که بار زیادی بر دوشش گذاشته شده، سکندری خوردم. بااینحال زندانبان را دنبال کردم. دو نگهبان در آستانهی سلول منتظرم بودند. دوباره به مچ دستهایم دستبند زدند. دستبند قفل محکم و کوچکی داشت که نگهبانها آن را بهدقت میبستند. گذاشتم که قفل را ببندند. انگار دستگاهی روی دستگاهی دیگر بسته میشد. از حیاطخلوتی گذشتیم. هوای زنده و مطبوع صبحگاهی به من جانی دوباره بخشید. سرم را بالا بردم. آسمان آبی بود و پرتوهای گرم آفتاب که با دودکشهای بلند شکسته شده بودند، زوایای نورانی و عریضی بر فراز دیوارهای بلند و تاریک زندان رسم کرده بودند. هوا بهراستی خوب بود. از یک پلکان مارپیچ بالا رفتیم. از دالانی گذشتیم. و بعد یک دالان دیگر، و بعد دالان سوم. سپس درِ کوتاه و کوچکی باز شد. هوایی گرم و آمیخته با هیاهو، به صورتم خورد؛ نفس جمعیت نشسته در سالن دادگاه بود. وارد شدم. بهمحض ورود به سالن صدای همهمهی مردم و صدای جنبش سلاحها به هم درآمیخت. نیمکتها با سروصدای زیاد جابهجا شدند. دیوارَکها گشوده شدند و هنگامی که از مسیر طولانی میان دو گروه جمعیت که توسط سربازها احاطه شده بودند، میگذشتم، احساس میکردم ریسمانی که آن سرهای کج و آن چهرهها با دهانهای باز را به حرکت درمیآورد به من گره خورده است. در آن هنگام متوجه شدم که دستبندی به دستم نیست اما به یاد نمیآوردم کجا و کِی آن را باز کردهاند. سپس سکوتی سنگین سالن را فراگرفت. به جایگاهم رسیده بودم. جنجالی که در سر داشتم، در آن زمان که هیاهوی مردم آرام گرفت، پایان یافت. ناگهان آنچه که تا آن زمان به طور مبهم پیشبینی کرده بودم، بهروشنی بر من آشکار شد؛ آن لحظهی حیاتی و قاطع فرارسیده بود و من برای شنیدن رأی دادگاه آنجا بودم. نمیدانم چهطور میتوان این حس را توضیح داد اما فهمیدن این موضوع که به چه منظوری آنجا هستم، حتی ذرهای در من ایجاد وحشت نکرد. پنجرهها باز بودند؛ هوا و سروصدای شهر، آزادانه از بیرون به درون دادگاه راه مییافت و تالار محاکمه طوری روشن بود که انگار در آن جشن عروسی بر پاست. پرتوهای شادیبخش خورشید، اینجا و آنجا بر چارچوب نورانی پنجرهها، خطوطی درخشان رسم کرده بودند؛ بر کفپوش تالار، دراز و کشیده و روی میزها عریض و پهن میشدند، در زوایای دیوارها میشکستند و هر پرتویی که از لوزیهای درخشان پنجرهها به درون راه مییافت، منشور بزرگی از غبار طلاییرنگ را در هوا میشکافت. قضاتِ نشسته در انتهای سالن خشنود به نظر میرسیدند. خوشحالیشان احتمالاً به دلیل آن بود که کمی پیش کار خود را به پایان رسانده بودند. در چهرهی رئیس دادگاه که با انعکاس نور یکی از شیشهها، روشنایی ملایمی یافته بود، چیز آرامشبخش و خوبی وجود داشت و یکی از مشاورین جوان قاضی درحالیکه با دستمالگردنش ور میرفت، با خوشحالی با زن زیبایی که پشتش نشسته بود، صحبت میکرد. تنها اعضای هیئتمنصفه بودند که پریدهرنگ و مغموم به نظر میرسیدند که آن هم ظاهراً به دلیل خستگیِ حاصل از شبزندهداری بود. برخی از آنها خمیازه میکشیدند. در رفتار و کردارشان، هیچ نشانهای از حالت کسانی که بهتازگی حکم اعدام کسی را صادر کردهاند، دیده نمیشد و من در چهرهی آن مرفهین خوبکردار، جز میل شدید به خواب و رفع خستگی چیز دیگری نمیدیدم.
رمان .... نوشته مسعود بابایی، در یک بی مکانی و بی زمانی است. طراحی داستان این رمان شبیه به بازی است.
به طوری که برای پایان رمان دو پایان به شدت متفاوت طراحی شده است. یک پایان به صورت مشخص و واضح است و پایان دیگر که به نظر نوبسنده پایان اصلی است، باید رمزگشایی شود. این کتاب را می توان اولین نمونه از رمان هایی نام برد که مخاطب در روند داستان تاثیرگذار خواهد بود. در ادامه می توان گفت مانند تاتر و فیلم مستند که یک گونه مشارکتی دارند، این رمان هم نوعی رمان مشارکتی است.
مجموعهکتابهای تعالیم آموزگاران راز میباشد و به شما کمک میکند تا راز سعادت، سلامت و ثروت را پیدا کنید.
این کتاب راهنمایی است برای شما تا بتوانید آرزوهای بزرگ و شجاعانه تا آرزوهای کوچک و پیش پا افتاده را درک کنید. کتاب 100 چیزی که مردم موفق انجام میدهند سرشار از ایدههای بزرگ است برای اینکه هوشمندانه کار کنید و زندگی خوبی داشته باشید و تمامی این موارد در این کتاب به دقت انتخاب شده اند تا به شما کمک کنند که به هر نوعی از موفقیت که تصور آن را دارید، برسید. هر فصل، ایده جدیدی را به شما پیشنهاد میدهد که کمک میکند تا ذهنیتها و عادتهای بهینهای را که به منظور موفقیت در کار و زندگی به آن نیاز دارید، یاد بگیرید.
موفقیت برای شما چه معنایی دارد؟ دوست دارید در زندگی به چه نوع موفقیتی دست پیدا کنید؟
موفقیت یعنی به دست آوردن تعداد هرچهبیشتری از اهداف، آرزوها و آرمانهای ممکن.
البته این امر، بسیار شخصی و منحصربهفرد است، قویترین اشتیاق شما در زندگی ممکن است ایدهای زجرآور برای شخص دیگر باشد؛ مثلاً شاید علاقه داشته باشید از معروفترین سرآشپزها باشید درحالیکه دوست صمیمی شما از آشپزی بیزار است.
اینکه بتوانید به عقب نگاه کنید و بگویید «زندگی موفقی داشتم»، به این معنی است که با موفقیت به دنبال تعداد زیادی از اهداف و آرزوها هستید.
این کتاب، راهنمای شما برای دستیابی به این اهداف است، از بزرگترین و جسورانهترین آنها تا کوچکترین و پیشپاافتادهترین.
همین الان به این موضوع فکر کنید: موفقیت چه شکلی است؟
اینها تنها پیشنهادهایی هستند بر اساس اهدافی که از افراد تحت تعلیم خود میشنوم. اکنون زمانی برای خود در نظر بگیرید و فهرستی از اهداف خود را بنویسید، لطفاً خودتان را سانسور نکنید و نگران ترتیب افکار و ایدههایی نباشید که به ذهنتان میرسد، کاملاً اجازه بدهید که جریان فکرتان شما را با خود ببرد.
بهاحتمال زیاد لیست شما پایانی نخواهد داشت، اما از یک موضوع مطمئن باشید؛با گذشت هرروز، لیست شما دچار تغییراتی خواهد شد. رسیدن به قلۀ یک «کوه»، به شما چشمانداز وسیعتر و تازهتری میدهد تا کوههای بعدی را برای صعود انتخاب کنید. کوهها و قلههایی که قبل از رسیدن به قلۀ کوه اول حتی نمیدانستید وجود دارند. اولویتها و رؤیاها پیوسته دچار تغییر میشوند.
100 قسمتی که در ادامۀ این کتاب مطالعه خواهید کرد، شما را برای رسیدن به هر نوع موفقیت یاری میکنند. ایدههایی برای کسب موفقیت در زمینههای مختلف زندگی شخصی و کاری:
هر قسمت این کتاب، دربرگیرندۀ ایدهای است که میتواند شما را یک گام به اهدافتان نزدیکتر کند. در صفحۀ اول هر قسمت، ایدهها معرفی و توضیح داده میشوند و در صفحۀ دوم هر قسمت، تمرینها و اقدامهای لازم، چه کوچک و چه بزرگ، شرح داده شدهاند که میتوانید آنها را از همین امروز بهکار بندید تا چهارچوب فکری، عادتها و رفتارهایی مناسبتر برای به حداکثر رساندن بخت خود در راه رسیدن به اهداف بسازید.
ممکن است بعضی از تمرینات برای شما تازگی داشته باشند، بعضی دیگر نیز ممکن است کاملاً بدیهی به نظر برسند. درهرصورت، انجام دقیق آنها کاملاً ضروری است. طراحی آنها بهگونهای بوده است که باعث ایجاد عادتها و تغییرات نرمافزاری در ذهن شما میشود تا به موفقیت دستیابید. فقط عدۀ کمی از افراد، این کارهای موبهمو را بهطور آگاهانه انجام میدهند، آنها همان افراد موفق هستند.
شما بهمرور متوجه میشوید که برخی از این تمرینها اکنون به درد شما میخورند و برخی احتمالاً در آینده و این چیزی است که بسته به شرایط کنونی زندگی شما تعیین میشود. اگر هرکدام از ایدهها یا تمرینها اکنون با شرایط یا اهداف زندگی شما تطبیق ندارند، آن را بهطور موقت کنار بگذارید تا بعد مجدد به آن رجوع کنید.
تمام ایدههای طرحشده در این کتاب، نتیجۀ پانزده سال مربیگری من و تعلیم افراد مختلف با سوابق گوناگون از سرتاسر دنیا بوده است. با تکیهبر این تجربیات گرانبها توانستهام فهرستی از 100 کار فوقالعاده مهم تهیه کنم که نیاز است برای دستیابی به موفقیت و اهدافمان در زمینههای مختلف زندگی انجام دهیم.
خودم اولین نفری بودم که این روشها را به کار بستم و برای دستیابی به اهدافم سخت کوشیدم و از تمام شکستها و پستی و بلندیهای مسیر، مانند یک راهنما و معلم استفاده کردم؛ اما پیش از آنکه سفر مشترکمان را آغاز کنیم، باید کمی از سفرهای دیگرم برای شما بگویم. در نیم قرنی که زیستهام:
تنها چیزی که برای گفتن باقی مانده، این است که در مسیر یافتن معنای موفقیت، برای شما آرزوی موفقیت میکنم. تمام ایدهها و تمرین هایی که بهزودی آنها را کشف خواهید کرد برای ساختن زندگی موفقی که بیشک سزاوار آن هستید، به شما یاری خواهند رساند.
کتاب حاضر با عنوان اصلی( 1001ways to Happiness) اثری از انتشارات آرکتوروس انگلستان می باشد که با ترجمه ای از فاطمه باغستانی، توسط انتشارات نسل نواندیش منتشر شده است.
از روزگار کهن، اندیشمندان دینی، فلاسفه، نویسندگان و هنرمندان، رهنمودهایی برای دستیابی به شادی و رضایت متعادل ارائه داده اند؛ دستور العمل هایی که انسان همواره در جستجوی آن ها بوده است. در این کتاب کوچک، برخی از این روش ها را از نظر می گذرانیم و اندیشه های بسیاری از کسانی را که مشهور نبوده اند، به گنجینه دانش خود می افزاییم. این توصیه ها حاوی مطالب جدی، شوخ طبعانه، عمیق یا نغز هستند. این جواهرات خردورزی، ما را در نیل به اهداف دور از تصور و گاهی متناقض، هدایت می کنند.
در بخشی از این کتاب می خوانیم :
"آن هایی که خردورزند، جوانی را به روحشان هدیه می دهند.
نقاط قوتی را که طی سال ها به دست آورده اید، بشناسید و از آن ها برای حل مشکلات خود بهره بگیرید.
از کنار شادی هایت راحت عبور نکن.
اگر تنها خودت، قدر خودت را بدانی، دیگر از قدر نشناسی دیگران آزرده نخواهی شد."
منظور ما از بصیرت چیست؟ آیا به این معناست که با تفکرات منطقی، موضوع یا مسئلهای را قابلفهم کنیم یا مرموزتر از این تعریف ساده و شکلی از بیداری معنوی است؟ شاید بصیرت، شناخت هدف و رسالت اصلی و حقیقی در زندگی است که به ما میگوید چطور به بهترین شکل روزهای پیش رویمان را سپری کنیم.
دانایی چیزی فراتر از دانش است و قضاوت، تجربه، هوشمندی، همدلی و ویژگیهای دیگری را در خود جای میدهد. چگونه دانایی کسب کنیم؟ چه نیازی به آن داریم و چه زمانی از آن بهره خواهیم برد؟
رهبری را چگونه تعریف میکنیم؟
انتظارات ما از رهبران روزگارمان چیست و
آنها چگونه جهان و زندگی ما را بهسوی بهتر شدن تغییر میدهند؟
چگونه سخاوت را تعریف میکنیم؟ آیا همواره به دنبال نشانهای از سخاوتمندی در دیگران هستیم یا خود نیز این ویژگی را پرورش دادهایم؟
تعریف ما از کامیابی چیست؟ در زندگی چه چیزهایی ارزش مبارزه دارند و نشانههای دستیابی به خواستههای قلبیمان کدامند؟
هر کس در دنیای مدرن امروز چه چیزی را باید بداند؟ جواب روانشناس مشهور جُردن بی. پیترسون به این سؤال که از مشکلترین سؤالات است، به طور اختصاصی حقایق به سختی به دست آمدهی سنت دیرین را با آشکارسازیهای جذابِ تحقیقات پیشرفته علمی ادغام میکند.
دکتر پیترسون با زبانی طنز، شگفت آور و آموزنده به ما میگوید که چرا دختران و پسرانِ مشغولِ اسکیت سواری را باید تنها رهایشان کرد، چه سرنوشت تلخی در انتظار آنهایی است که بیش از حد انتقاد میکنند و چرا هر وقت گربهای را در خیابان میبینید، همیشه باید نوازشش کنید
كتاب 12 گام تا مدیریت موفق به شما پاسخ خواهد داد كه چگونه میتوانید علاوه بر اینكه اقتدار مدیریتی خود را حفظ كرده و به كارها با كمال دقت رسیدگی كنید، با كارمندانتان صمیمی و راحت بوده و از مسائلی نظیر از زیر كار در رفتن كارمندان، كمكاری، بیبرنامگی و آشفتگی جلوگیری نمایید.
در کتاب 12 گام تا موفقیت نهایی درباره نگرشها و راههای موفق شدن به تفصیل صحبت شده است تا شما بهراحتی موفقیت واقعی را برای خودتان معنا کنید و زندگیتان را با آن درآمیزید.
کتاب «13 اشتباه مهلک مدیران و طریقه اجتناب از آنها» نوشتهی «دابلیو استیون بران» و ترجمهی «لعیا موسایی» است. نویسنده در توضیح کتاب آورده است: «از اشتباههای رایجی است که مدیران درباره کارمندان تحت کنترل خود انجام میدهند. در حقیقت، مدیران از زمانی که قابیل سعی کرد هابیل را تحت سلطه خود قرار دهد، چنین اشتباههای یکسانی انجام دادهاند. این اشتباهها، اگر برای شما خطرناک نباشد برای موسسه شما مهلک میباشد. اما اگر میدانید این خطاها چه هستند، نباید هیچگاه چنین اشکالهایی در ماهیت، روش و قضاوت اداره خود داشته باشید. من سیزده اشتباه مهلک را شناختهام و این کتاب 13 تله رایج را طوری ارائه میدهد که هرگز دوباره گرفتار آن نشوید.» این کتاب را انتشارات «نسل نو اندیش» منتشر کرده است.
سی و سه استراتژی جنگ، اثر ارزشمندی از نویسنده امریکایی رابرت گرین است که به بیان دستورات راهبردی که فرماندهان بزرگ در طول تاریخ مورد استفاده قرار می داده اند، پرداخته و آن ها را در قالب دستورات عملی ساده ای بیان کرده است.
وقتی دوازده ساله بودم پدرم که یک مقاطعه کار ساختمانی بود از پله های یکی از ساختمان ها سقوط کرد و استخوان های هر دو پایش شکست او بیمه معلولیت نبود
بیمه پزشکی هم نداشت و در نتیجه جنبه مالی این حادثه فاجعه آور بود خانواده ما پر جمعیت بود با وجود هشت فرزند در شرایط مالی بدی بسر می بردم . اما وقتی پدرم مجبور شد یکسال در بستر بخوابد و کار نکند در وضع بدی قرار گرفتیم مجبور شدیم خانه مان را بفروشیم و یک ساختمان دوبلکس سه خوابه اسباب کشی بکنیم ذخایر غذاییمان ته کشید و سخاوت بعضی از اطرافیانمان به ما کمک می کرد .
در این دوران سخت و دشوار تجربه من از زندگی تغییر کرد یکی از همسایگانمان تاجری موفق بود جوانان منطقه را به یک سخنرانی که حوالی ما اجرا می شد دعوت کرد او می خواست درباره پول با من سخن بگوید ….
این نوشته بخشی از معرفی کتاب (( ۵ درسی که یک میلیونر درباره زندگی و ثروت به من آموخت )) اثرریچارد پاول اوانز و ترجمه مهدی قراچه داغی است که از طرف انتشارات نسل نو اندیش چاپ و عرضه شده است امیدوارم با مطالعه این کتاب راه روشنی را در پیش داشته باشید
قسمتی از کتاب:
من معتقدم یکی از بزرگترین خطراتی که فرهنگ ما را تهدید میکند، احساس مسئولیت نکردن در قبال مسائل مالی است. در هیچ زمانی مردم به اندازه حال تا این اندازه دارایی و آزادی کم نداشتهاند ـ بدهکاری مجبورمان میکند بیشتر و باز هم بیشتر کار کنیم و این امر شادی و شادکامی و همراه با آن خوشبختی ما را به یغما میبرد. مسائل مالی ازدواجهای ما را متلاشی میکند، خانههایمان را ویران میسازد و سلامتیمان را با مخاطره روبهرو میکند. پول یک عامل مهم برای ارتکاب جنایت و بدرفتاریهای خانوادگی است. حتی ویرانی محیط ما میتواند با مصرف بیش از اندازه رابطه داشته باشد. رؤیای میلیونها انسان با بدهکاری به کابوس تبدیل میشود.
چرا این کتاب را میخوانید؟
«انالپی» فنونی را در اختیارتان قرار میدهد تا بتوانید نتایجی نو خلق کنید. شاید مایل باشید ارتباطات بهتری برقرار کنید و از زندگیتان بیشتر لذت ببرید یا درصدد هستید زندگی اجتماعی بهتر یا موفقیت شغلی کسب کنید. شاید هم میخواهید پول بیشتری درآورید یا آنکه خود را از شرّ عادت یا ترس رها کنید یا در واقع میخواهید خودتان را بهتر و بیشتر بشناسید.
شاید در زندگی روزمره و قراردادی موفق باشید اما هنوز چیزهایی وجود دارند که میخواهید در خودتان تغییرشان بدهید. در این راستا میتوانید از «انالپی» بهعنوان راهنما و مربی کمک بگیرید تا به موفقیت و شادی دست یابید. میتوانید از «انالپی» برای هدایت همکارانتان در امر فروش و ایجاد ارتباطات بهتر و مدیریت سازمانتان استفاده کنید.
ممکن است به دلیل مشغلههای روزمره، ابراز عشق را فراموش کنیم. ما تعریف کردن را از یاد میبریم، هدیهای به مناسبت عشق نمیدهیم، عاشقانه همسرمان را در آغوش نمیگیریم. هر آنچه نشاندهندهی عشق و علاقه است را یا بیان نمیکنیم یا بهدرستی انجام نمیدهیم. کتابی که در دست دارید، در مورد بیان و شنیدن عشق است، آنهم شفاف. بدون هیچ ترفند یا روانکاوی. فقط به شما میآموزد با زبان همسر خود، به او ابراز عشق کنید.
در واقع ایده اصلی کتاب 5 زبان عشق، این است که ما انسان ها، همانگونه که به زبان های مختلفی صحبت می کنیم (فارسی، انگلیسی، چینی و …)، زبان عشقی متفاوتی هم داریم. دکتر گری چاپمن با بررسی و تحقیقات زیادی، به 5 زبان عشق کلی رسیده است. هر کدام از ما تا حدی همه این موارد را داریم ولی بطور خاص، یک یا دو مورد از آنها زبان اصلی عشق ماست. ما فقط در صورتی عشق ابراز شده از طرف مقابلمان را به خوبی دریافت می کنیم که به زبان عشق خودمان ابراز شده باشد.
اين هفت انتخاب مجموعهای از تصميمات شخصی برای زنانیست كه درباره پيشينهی زندگی شخصی و اجتماعیشان جدی و ثابتقدم هستند؛ زنانی مثل شما كه نمیخواهند بعد از ده يا بيست سال بعد، با افسوس به گذشتهی خود بنگرند؛ هر زنی كه تجربه موفقيت چشمگير؛ هماهنگی بين هدف و لذت بردن از زندگیاش را داشته؛ اين تصميمات را در زندگیاش پياده كرده است. من میخواهم شما به اين تصميمات پايبند شويد. اين انتخابهايی ساده، اما عميق دربارهی فرآيند ذهنی خودتان است. اين هفت تصميم، شما را به مسير درست راهنمايی میكند، آرامشتان را برمیگرداند و شادیهايتان را حتی در اوج مشكلات، دوچندان میكند.
عنوان کتاب: ویلیام فاکنر؛ آبشالوم، آبشالوم
نویسنده: ویلیام فاکنر
مترجم: صالح حسینی
ناشر: نیـلوفر
نوبت چاپ: سوم 1390
قیمت: 90000 ریال
قطع: رقعی
تعداد صفحات: 415
کتاب آخرین دختر؛ سرگذشت من از اسارت و مبارزه با خلافت اسلامی (داعش) به قلم نادیا مراد و جنا کراجسکی، روایت فراز و نشیب زندگی دختری است که توانسته از چنگ داعش جان سالم به در برد.
نادیا مراد (Nadia Murad) در کتاب آخرین دختر (The last girl) سرگذشت خود را از قبل از دوران اسارت، سختیها و رنجهایی که در زمان اسارت متحمل شده و چگونگی رهاییاش از داعش را روایت میکند.
جنا کراجسکی (Jenna Krajeski) روزنامهنگار نیویورکی، که بیشاز یک دهه تجربۀ زندگی و گزارش در خاورمیانه را دارد نیز همراه نادیا به روایت سرگذشت او میپردازد. موضوعات داستانهای او شامل استخدام زنان در نیروهای مسلح چریکی کردها، احتمال استقلال کردها از عراق و اعتراضات ضد دولتی در ترکیه میشود.
نادیا در یک روستای کوچک در شمال عراق متولد و بزرگ شده است. زمانی که او، فقط بیست و یک سال داشت در حالیکه رویای معلم تاریخ شدن و یا باز کردن یک سالن آرایشی را در سر میپروراند، شبه نظامیان خلافت اسلامی مردم روستای او را قتل عام کردند؛ مردانی را که اسلام را نمیپذیرفتند و زنان مسن را که نمیتوانستند از آنها به عنوان برده جنسی استفاده کنند، تیر باران کردند. شش تن از برادران نادیا و کمی بعد، مادرش را کشتند و جسدهای آنها را در گورهای دسته جمعی انداختند.
همراه با هزاران دختر ایزدی دیگر در بازار برده فروشی داعش خرید و فروش شد. چندین شبه نظامی نادیا را به اسارت گرفتند و بارها مورد تجاوز و ضرب و شتم قرار گرفت. او در نهایت موفق شد از طریق خیابانهای موصل فرار کند و در خانه یک خانواده مسلمان اهل تسنن پناه بگیرد.
نادیا اکنون فعال حقوق بشر و برندۀ جایزۀ نوبل صلح است. او دریافت کنندۀ جایزۀ حقوق بشر و اسلاو هاول و جایزۀ ساخاروف و اولین سفیر حسن نیت سازمان ملل در راستای ارج نهادن به بازماندگان قاچاق انسان است. علاوه بر همکاری با یزدا - سازمان حقوق ایزدیها - او در حال حاضر در تلاش است تا خلافت اسلامی را به اتهام نسلکشی و جنایت علیه بشریت به پای میز محاکمۀ دادگاه جنایی بینالمللی بکشد. او همچنین بنیانگذار طرح ابتکاری نادیاست - برنامهای که برای کمک به بازماندگان نسلکشی و قاچاق انسان جهت التیام و بازسازی جوامع خود تخصیص یافته است.
سرگذشت او به عنوان شاهدی است بر وحشیگری خلافت اسلامی، نجات یافتهای از تجاوز و یک پناهنده و یک ایزدی که جهان را مجبور ساخته به یک نسلکشی در حال وقوع توجه کنند. این اثر یک گواهی است که میل قدرتمند انسان به بقا را نشان میدهد و یک فراخوان برای دادخواهی است.
در بخشی از کتاب آخرین دختر میخوانیم:
مادرم در یکی از کامیونهای آخر بود. هرگز حال و روزش را در آن لحظه فراموش نمیکنم. باد روسری سفیدش را از سرش انداخته بود و موهای مشکی او که معمولاً فرق وسط بودند آشفته و به هم ریخته شده بودند. روسریاش فقط دهان و بینیاش را پوشانده بود. لباسهای سفیدش گردوخاکی شده بودند.
وقتی داشت پیاده میشد یک لحظه تلو تلو خورد. یکی از شبه نظامیان بر سرش فریاد کشید و گفت: «راه بیفت.» سپس او را به سمت باغ کشید و به او و سایر زنان مسنتر که نمیتوانستند سریع راه بروند خندید. مادرم از درهای ورودی وارد شد و گیج و مبهوت به سمت ما راه افتاد. بدون اینکه یک کلمه حرف بزند، نشست و سرش را روی دامن من گذاشت؛ مادرم هرگز درمقابل مردان دراز نمیکشید.
یکی از شبه نظامیان با چکش به در بستۀ مؤسسه زد و آن را به زور باز کرد؛ سپس به ما دستور داد به داخل برویم. او گفت: «اول روسریهاتون رو دربیارید و بگذارید کنار در.»
هر کاری گفت انجام دادیم. با سرهای برهنه، شبه نظامیان به ما با دقت بیشتری نگاه میکردند؛ سپس ما را به داخل فرستادند. زمانیکه زنان با کامیونهای پر به در ورودی مؤسسه رسیدند کپۀ روسریها بزرگتر شد-روسریهایی رنگارنگ از جنس یک پارچۀ سنتی شل بافت سفید که بیشتر زنان جوان ایزدی میپسندیدند.
کودکان به دامن مادران خود چسبیده بودند و چشمهای زنان جوان به خاطر از دست دادن همسرانشان از گریه قرمز شده بود. هنگامی که خورشید تقریباً غروب کرد و کامیونها توقف کردند، یک شبه نظامی که خودش موهای بلندش را تقریباً با یک روسری سفید پوشانده بود، با سر لولۀ تفنگش به کپۀ روسریها سقلمه زد و خندید. به ما گفت: «همین روسریها رو به خودتون دویست و پنجاه دینار میفروشم.» او میدانست که پول ناچیزی، حدود بیست سنت آمریکایی، است و اینکه ما اصلاً پولی نداریم.
نیروی درونی خود را به ظهور برسانید؛
تاکنون میلیونها نفر، بدون استفاده از هیچگونه وسیلهای و تنها بهکمک ترفندهای روش سیلوا در زمانی بسیار کوتاه آموختهاند که چگونه در سطوح پایین امواج مغز، با هوشیاری کامل به فعالیت بپردازند. هرکس میتواند با یادگیری فعالیت در این سطوح از امواج مغز، از راههایی غیر از حواس پنجگانه، به کسب اطلاعات بپردازد. خوزه سیلوا؛ کسب اطلاعات از این راهها را نخست «ادراک فراحسی» نامید؛ اما بعدها با گسترش روش سیلوا، این نام به «فرافکنی حواس» یا ارتباط ذهنی تغییر یافت. بهنظر سیلوا، توسعهی این راههای کسب اطلاعات، بشر را به دومین مرحلهی تکامل خود در این کرهی خاکی، وارد خواهد کرد.
تاریخچه
روش سیلوا؛ یكی از نخستین روشهایی است كه چگونگی فعالیت هوشیارانه در سطح آلفا و بهكارگیری نیمكرهی راست مغز در روند اندیشهورزی را به افراد آموزش میدهد. پژوهشهایی كه به پدید آمدن روش سیلوا مشهور و در سال ۱۹۴۴ در شهر لاردو، یكی از شهرهای ایالت تگزاس در آمریكا آغاز شد. هدف اولیهی خوزه سیلوا، یافتن راهی برای كمك به فرزندان خود بود تا آنها بتوانند با افزایش تمركز و توانایی یادسپاری مطالب، درسهایشان را بهتر بیاموزند و در مدرسه نمراتی بالا كسب كنند. این انگیزه، در نهایت باعث ایجاد روشی شد كه تاكنون به بهبود كیفیت زندگی میلیونها انسان از افراد سراسر جهان، كمكهایی قابل توجهی كرده است.
خوزه سیلوا ثابت كرده است با بهكارگیری روش او، مغز وارد مرحلهی آلفا میشود و سمت راست مغز كه شهودی و خلاق است، بهكار میافتد. او كه یك مسیحی مومن و معتقد بود، در طی مطالعات خود به این نتیجه رسید كه قدرت خارج كردن هیاهوی مسائل دنیای خارج و پرداختن به درون همان است كه عیسی مسیح(ع) گفت: «بهشت در درون ما است».
خوزه سیلوا به این نتیجه رسید كه جهان هستی با بهرهگیری از یك نیروی متفكر و آگاه ساخته شده، بههمین دلیل كسانیكه در دانش متافیزیك كار میكنند، درمییابند كه هر روز فاصلهی بین علم و مذهب كوتاهتر میشود. او معتقد است كه قدرت عیسی مسیح(ع) در استفاده از نوعی انرژی بوده كه با آن توانایی درمان دردها و بیماریها را داشته است.
اساس كار خوزه سیلوا انتقال انرژی است، او این كار را میتوانست بر بالین بیمار و از راه دور نیز انجام دهد. او میگوید: «میتوان از انرژی روحی برای تغییر ماده استفاده كرد…».
کتاب «آرزوهایت را باور کن» نوشتهی «پیر فرانک» و ترجمهی «فرحناز میرقمیزاده» است. فرانک در این کتاب بهخوانندگان توصیه میکند، آرزوهای خود را جدی بگیرند. او معتقد است با دانستن راهکارهای ارائه شده میتوان به آرزوهایی که از آنها به راحتی چشمپوشی کردهایم، دست پیدا کرد فقط باید آرزو کردن را آموخت! فرانک مطالب کتاب را در هفت قانون ارائه کرده است. «قانون اول: به آسانی شروع کنیم»، «قانون دوم: اصل و اساس «من هستم»»، «قانون سوم: با شکرگزاری، زودتر به آرزوهایمان برسیم»، «قانون چهارم: باید متقاعد شویم»، «قانون پنجم:بهجای تردید؛ اعتماد کنیم»، «قانون ششم: با روی گشاده به استقبال اتفاقات برویم»، «قانون هفتم: با آرزوهای بزرگ وواقعی مواجه شویم». در بخشی از کتاب میخوانیم: «چرا آرزوهای کودکی من بهزودی برآورده میشدند؛ اما اکنون در بزرگسالی دیگر هر آرزویی که میکنم، بهراحتی برآورده نمیشود! شاید آن موقع دنیا اینقدر با بیعدالتی عمل نمیکرد؟ شاید یک تفاوت منحصربهفرد مشخصی در میان موفقیتها و شکستها فقط در این بود که برنده هرگز به خودش و برآورده شدن آرزو هایش کوچک ترین شک و تردید نداشت؟ شاید بهخوبی میدانست، هر آنچه آرزومیکند، در اختیارش قرار میگیرد . این برایش یک امر بهطور کامل مسلم و طبیعی است، اینکه تصوراتش به مرحله ظهور درآید، افکارش را بهراحتی عملی خواهد کرد و آن موقع او چگونه میاندیشید؛ طور دیگری که اکنون بهعنوان بزرگسال قادر نیست، همانطور بیندیشد؟» انتشارات «نسل نواندیش» کتاب حاضر را در اختیار علاقهمندان قرار داده است.
قسمتی از کتاب:
این کودک بهتدریج بزرگ و بزرگتر شد. سرانجام زمانی احساس کرد که بزرگ شده و از درون آن پسر بچه کوچک که در آن هنگام همهچیز را صاف و شفاف میدید و احساس میکرد، درحال حاضر بهعنوان یک فرد بزرگسال تبدیل به یک فرد واقعگرا، مردد، بیاعتماد و بدون ایمان شده است.
اکنون در طول مسیر بلوغ در هر زمانی تا توانست این باور غلط را به دیگر بزرگسالان خود همانقدر هدیه داد که به خود نیز داده بود.
کتاب زندگی من در پیراهن سرخ و سفید نوشته آرسن ونگر است که با ترجمهی بهنام باقری منتشر شده است. رئیس توسعه جهانی فوتبال در فیفا و بازیکن و سرمربی سرشناس بازنشسته در این کتاب از زندگی شخصی و حرفهای خود برای هوادارانش میگوید.
آرسن ونگر متولد ۲۲ اکتبر ۱۹۴۹ بازیکن و سرمربی بازنشسته اهل استراسبورگ است. او بازیکن فوتبال پیشین و سرمربی فوتبال حرفهای و اهل فرانسه است. ونگر در حال حاضر رئیس توسعه جهانی فوتبال در فیفا است. او که به مدت ۲۲ سال سرمربی آرسنال بود، به عنوان یکی از تأثیرگذارترین و بهترین مربیان تاریخ لیگ جزیره شناخته میشود. ونگر در کتاب زندگی من در پیراهن سرخ و سفید، خاطراتش از دوران مربیگری را میگوید؛ از روزی که وارد انگلستان شد تا مربی باشد و چطور او را پذیرفتند و چگونه تبدیل به یک اسطوره در مربیگری شد.
این کتاب را به تمام علاقهمندان به فوتبال حرفهای پیشنهاد میکنیم.
پدرم یکی از بومیان همان روستا بود: مردی معقول و عمیقاً دلبستهٔ روستای خود. او به نحوی باورنکردنی سختکوش بود و مذهبی. بهشدت خوب و فهمیده بود. به من نقشهای راهنما داد برای یافتن راهم در زندگی، به همراه ارزشهایی که قدرتی فوقالعاده به من بخشیدند تا در رویارویی با بدترین گرفتاریها و خیانتها آمادگی داشته باشم. او یکی از پرشمار آدمهایِ ملگره نو۲، بود؛ مردانی از این منطقه که بهاجبار به ارتش آلمان پیوسته بودند تا علیه کشور خودشان بجنگند. او هرگز دربارهٔ جنگ حرف نمیزد اما من همیشه شجاعت و تواضعش را ستایش میکردم و میدانستم چه سختیهایی را از سر گذرانده است. من بعد ازجنگ به دنیا آمدم، ۲۲ اکتبر ۱۹۴۹، و مثل تمام کودکان منطقه، کودکی من تحتتأثیر جَوِ پس از جنگ بود؛ تراژدیای که تمام خانوادهها در بطن آن زیسته بودند.
پدرم بین چهاردهسالگی تا هفدهسالگی در بوگاتی کار کرده بود، سپس همراه مادرم در غذاخوری. او سپس کاروکاسبی خودش را با فروش لوازم یدکی خودرو حوالی استراسبورگ راه انداخت. او هیچوقت یک روز کامل مغازه را تعطیل نمیکرد؛ تعطیلات آخر هفته نداشت. روزش از هفت صبح در غذاخوری شروع میشد و بعد در شرکت خودش مشغول میشد و وقتی ساعتِ هشت شب برمیگشت، باز هم به کار در غذاخوری مشغول میشد. در همین غذاخوری بود که اعضای باشگاه با هم ملاقات میکردند و نتایج باشگاه و بازیهای آینده اطلاعرسانی میشد. عصرهای چهارشنبه، کمیتهٔ باشگاه، که سال ۱۹۲۳ تشکیل شده بود، اعضای تیم را برای بازی یکشنبهٔ پیش رو انتخاب میکرد. پدرم با تماشای اینکه ما چه بیوقفه بازی میکردیم و چقدر اشتیاق داشتیم، و کارمان هم بد نبود، تیم جوانی تشکیل داده بود که من و برادرم از آنجا شروع کردیم.
پدرم بیشک از فوتبال خوشش میآمد، با اینکه حتی چندان دربارهٔ آن بحث نمیکرد. برای او فوتبال تفریحی بود که در روستا شوق و تحرک ایجاد میکرد، نبردی لطیف و سرگرمکننده. در واقع فوتبال برای او و سایر مردم روستا رؤیایی پایدار به شمار نمیآمد، شور و شوقی مشغولکننده و فکر و ذکری شخصی نبود. او و مادرم هرگز رؤیای فوتبالیست شدن من و برادرم را در سر نداشتند، چنین چیزی در مخیلهشان هم نمیگنجید. برادرم مستعد بود، او در پست بازیکن میانی و دفاع وسط بازی میکرد. آنجا همهچیز بود و با این حال چیزی کم داشت: ایمان. فوتبال برای همهشان وقتگذرانی بود. وقفهای کامل نه یک شغل. شغل چیز جدیتر بود، چیزی که به شما امکان اداره یک زندگی را میداد؛ فوتبال چنین قدرتی نداشت.
هنگامیکه در برابر آیینهای میایستید، کسی به چشم شما چشم میدوزد، او همان کسی است که شما را هدایت کرده بهجایی که هماکنون هستید و شما را به جایگاهی رسانده که در آن قرار گرفتهاید. اگر راضی نیستید از جاییکه در آن قرار دارید یا دستاوردهایی که تاکنون به دست آوردهاید، باید او را مجبور کنید که تغییری در خود به وجود آورد تا سرنوشتتان نیز تغییر کند.
بیتردید، سختترین کار دنیا این است که او را تغییر دهید، چون روی کره زمین، او مقاومترین موجود نسبت به هرگونه تغییری است! معمولاً به آنچه هست، دلبستگی شدیدی دارد و به همین دلیل، در برابر هر نوع تغییری ایستادگی و مقاومت میکند!
بیشتر از هر چیزی، او در جستوجوی امنیت است؛ تغییر، همواره هراسی ناشناخته با خود به همراه دارد و او از این ناشناختهها گریزان است! حتی میپذیرد که به وضعیت نابسامان خویش ادامه دهد، ولی هرگز از منطقه امنی که به آن عادت کرده است، فراتر نرود! اما حقیقت این است که اگر او تغییر نکند، دنیای شما هم تغییری نخواهد کرد!
تردیدی نیست که شما، شگفتانگیزترین معجزه کارگاه آفرینش هستید و تقدیرتان هم میتواند بسیار باشکوه و هیجانانگیز باشد. در درون شما، عظمتی نهفته شده است که همه کائنات، در برابر آن پست و حقیر جلوه میکنند! در آن سوی افق، سرزمینهای شگفتانگیز، در انتظار لحظهای بهسر میبرند که شما با غرور و افتخار، سکان کشتی سرنوشتتان را به دست گرفته و از میان مه غلیظ عبور کنید تا در این سرزمینها قدم بگذارید. اما حس مرموز درونتان، شما را از رفتن باز میدارد! رؤیاهای زیباییکه در سر دارید، بیتاب هستند که به کمک دستان معجزهگرتان، لباسی از واقعیت بر تن کنند؛ ولی آن حس شهامتی که شما را به تعقیب رؤیاهایتان ترغیب میکند، از شما میگریزد و موجب میشود پاهایتان بلرزد و از رفتن باز بمانید!
شما میدانید که در میان کهکشانی از فرصتها رها شدهاید تا از بین آنها، یکی را برگزینید و برای پرتاب به سرزمین ثروت و وفور، آن را به سکویی تبدیل نمایید، اما مانند نظارهگری خاموش، در میانه این کهکشان نشستهاید و مینگرید که فرصتها، چگونه یکی پس از دیگری، با شتاب از کنارتان میگذرند و دور میشوند!
در درون شما، استعدادها و توانمندیهای بیهمتایی به ودیعه نهاده شده است، ولی گویی یکایک سلولهای بدنتان، مانند زندانی مستحکم، آنها را دربر گرفته و شما را از دستیابی به گنجینههای درونتان محروم ساخته است!
به ساعت دیواری اتاقتان نگاه میکنید و به شتاب بیوقفه عقربههای آن خیره میشوید، با خود میاندیشید: «آیا زندگیام، بدون آنکه واقعاً زندگی کرده باشم، به پایانش نزدیک میشود و سهم من از آن، چیزی جز حسرت و ناکامی نبوده است؟ آیا این سرنوشت، همانی است که برای خود آرزو میکردم؟»
هماکنون برخیزید و در مقابل آیینه بایستید، و به کسی خیره شوید که در برابرتان ایستاده است! او کلید دستیابی شما به خواستههایی است که آرزویشان را دارید؛ او همان کسی که بین شما و رؤیاهایتان ایستاده و برای هر جنبشی بهسوی خوشبختی، نقطه آغاز شماست. اگر او تغییر نکند، تقدیر شما نیز تغییری نخواهد کرد!
برای رسیدن به اهدافی که تاکنون از رسیدن به آنها ناتوان بودهاید، باید به کسی تبدیل شوید که تاکنون نبودهاید! برای رسیدن به جاییکه همواره آرزو دارید، ابتدا باید جایی را که اکنون در آن هستید، ترک کنید و عازم سفر شوید.
مهمترین سفر زندگی، سفر هیجانانگیزی است که از درون خویش آغاز شده و در همانجا نیز پایان مییابد.
برای تغییر تقدیرتان، نخست باید افکارتان را تغییر دهید، چون افکارتان اعمالتان را شکل میدهد و اعمالتان، سرنوشتتان را رقم میزند. بنابراین، اگر میخواهید زندگی متفاوتی را تجربه کنید، باید افکارتان را تغییر دهید. اگر همیشه همان کارهایی را انجام دهید که تاکنون انجام دادهاید، به همان نتایجی میرسید که تاکنون رسیدهاید!
اگر مانند رد پایی در میانه جنگلی مهآلود، واژههای این کتاب را تا به آخر دنبال کنید، در پایان، به سرزمین رؤیایی و شگفتانگیزی قدم خواهید گذاشت که در آنجا، دیگر تقدیرتان حاصل وضعیت ستارگان آسمانی و بخت و اقبالتان نخواهد بود، بلکه خودتان معمار سرنوشتتان خواهید شد. این کتاب کمکتان میکند تا بهجایی برسید که همیشه در دل آرزو میکردید: «ایکاش آنجا بودم!»
این کتاب، برای خواندن نوشته نشده است، فقط به این دلیل نگاشته شده تا شما با آن زندگی کنید!
اثري كه پيش روي شماست، مجموعهاي است از حكايتها، جملات و اشعار الهامبخشيكه در طول سالها، نگارنده با آنها آشنا شده است؛ او در مورد دنياي زيبا و شگفتانگيز موفقیت و تحول در کسبوکار، سالها مطالعه و تحقيق انجام داده و به سبب ارزش و اهميت والايي كه این مطالب دارند، آنها را ترجمه یا تألیف نموده است.
همانطور که این مجموعه برای نگارنده اثربخش بوده است، امیدوارم بتواند برای خوانندگان آن نیز قابل استفاده و تأثیرگذار باشد و در مقاطع گوناگون زندگی، آنها هم بتوانند درجهت ساختن یک زندگی موفق و توأم با شادکامی، از خرد و پیامهای نهفته در آن، سود ببرند. به یاد بسپارید که دانستن صرف، کافی نیست! باید به آنچه میآموزیم، متعهد باشیم و آنها را در زندگیمان اعمال کنیم؛ زیرا گفتهاند:
از هزاران نفر، یک نفر مطالعه میکند،
و از هزاران نفری که مطالعه میکنند، یک نفر میفهمد،
و از هزاران نفری که میفهمند، یک نفر درک میکند،
و از هزاران نفری که درک میکنند، یک نفر عمل میکند!
با اینکه در تنظیم، تدوین و هماهنگی مطالب این کتاب، تلاش و کوشش زیادی به عمل آمده و در ساختن و پرداختن حکایات و مفاهیم مندرج در آن، تلاشی جدی مبذول شده است، ولی امیدوارم کمبودها و کاستیهای آن، به لطف لطیف نازکاندیشان و نقدِ نفیسِ نقادان، رخ از نقاب بیرون کشد و رهنمودهای مشفقانه فرهیختگان دیارمان، راهنمایمان باشد.
دلی عاشق، ذهنی جستوجوگر، روحی عصیانگر، نگاهی پرهیزگر و زبانی پرسشگر را برایتان میطلبم.
روزی که به دنیا آمد، سرک کشیده بودم توی خانهاشان. تا اندام نزار، کبود و غرق خون و کثافتش را دیدم، یقینم شد این بچه باید از علمای قرن هفتم ـ هشتم میشد، قاعدتاً بغداد میرفت و آنجا فقه میخواند و سرآخر به کرسی درسی تکیه میزد… حالا چرا قرن هفتم ـ هشتم؟ شاید چون دوران طلایی فقه و کلام و علوم دینی بود و و چرا به همچو یقینی رسیدم؟ راستش نمیدانم اما خوب میدانم که معمولاً هیچ چیز مهمی طبق قواعد اتفاق نمیافتد.
لامپ صد وات حیاط را روشن نکرد. به آسمان خیره شد، آسمان روی سرش پر از ستاره بود، مملوّ از ستارههای ریز و درشت، شبیه آسمان کویر، شبیه آسمان شهری در شمال غربیِ فَجستان، نزدیک مرز مشترک صفویه و کُهستان، شهری که بیوند نام داشت، شهری که مَردهایش را قمیص و شلوارپوش میبینی و زنها را که اساساً در کوچه خیابان پیدایشان نمیشود، اگر یک وقت دیدی بُرقَع بر سر خواهی دید؛ چادری سرتاسری که هیچ نمیگذارد بفهمی چه کسی را توی خود مخفی کرده است. فخرالدین مردی سلفی که قاعدتاً باید از علمای قرن هفتم هشتم میشد، مردی که نیمههای شب لامپ صد وات روشن نمیکرد و آسمانِ شب را طوری رصد میکرد که انگار باید لابهلای ستارهها چیزی پیدا کند، در همچو جایی بود. آیات آخر سورۀ آلعمران را میخواند. تمام تلاشش را کرد تا کمی فکر کند. از ابن عساکر نقل است که رسول خدا گفته است: «وای بر کسی که این آیات را بخواند و در آن تفکر نکند!» این بود که مثل هر شب دستوپا میزد در خلقت آسمان و زمین تفکر کند.
نه، هیچ وقت نمیتوانست این طوری افکارش را جمع و جور کند. باید میرفت مبال. با خودش گفت: «نه!» نفسی کشید و ادامه داد: «چه آسمان عظیمی!» هرشب این جمله را تکرار میکرد، به اندازهای که دیگر برایش پوچ شده بود. طبق معمول چیزی یادش افتاد که از به یاد آوردنش اجتناب میکرد. برای اینکه در آسمانها و زمین تفکر کرده باشد، دوباره پیش خود گفت: «چه آسمان عظیمی!» فرقی نداشت آسمان پرستاره باشد یا مهتابی حتی پر از ابرهای سیاه هم اگر بود فخرالدین میگفت: «چه آسمان عظیمی!»
هفت سالش که شد مثل بقیه رفت مدرسه، مدرسۀ دولتی.
و یک ساعت به فجر، بدون اینکه کسی صدایش کند یا ساعت کوکی زنگ بزند، طبق معمول از خواب بیدار شد. لیلی هنوز خواب بود. قمیصش را روی زیرپوش آستین کوتاهش پوشید و عرقچین بر سر از کنار اتاق دخترها و اتاق پسرها و سه اتاق دیگر گذشت. همۀ درها باز بود جز درِ اتاقِ بتول. فخرالدین اعتنایی نکرد. درِ اتاق بتول شبها همیشۀ خدا بسته بود. وقتیهم که نوبتش میشد، یکبار سرشب و یک بار آخر شب باز میشد، و هیچوقت بین شب، فخرالدین را نمیدیدی که از اتاق بتول بیرون بیاید و برود حمام و دوباره برگردد به اتاق، نماز شبی بخواند و کنار همسرش دراز بکشد. این اتفاق فقط برای لیلی و دو همسر دیگر میافتاد، بتول از این ماجراها نداشت.
خود به خود قبل از اذان صبح بیدار شدن را از پدرش ارث برده بود. پدرش هم عالم بود، عالم دین؛ به بچهها تعلیمات دینی درس میداد. معلم ابتدایی بود و برای کلاسپنجمیها دینی هم میگفت. خیلی وقتها هم معلم ورزش میشد. معلم ورزش نداشتند این بود که هر معلمی که بیکار بود، معلم ورزش میشد. معمولاً زنگ ورزش یک توپ پلاستیکی به بچهها میدادند و بچهها مثل گلۀ گوسفند از این طرف حیاط به آن طرف حیاط دنبال توپ میدویدند حتی دروازهای چیزی هم در کار نبود که کسی گل بزند. بعضیهم میافتادند و دست و پایشان خونی میشد. فخرالدین اما هیچوقت دنبال توپ نرفت. برای خودش زیر درخت نارنج بازی میکرد، با یک شاخۀ کوچک روی خاک شکلهایی از توپ، درخت و کوهی بلند که از دور آبیرنگ بود میکشید و شکل چیزی که نمیدانست چیست، چیزی شبیه کلمهای که معنا نداشته باشد، چیزی که شبیه هیچ چیز نبود و هیچ نمیفهمید چه کشیده و حتی چه شکلی است. بعدها که فهمید نقاشی کشیدن حرام است بابت این کارش استغفار کرد و خدا را شکر کرد که آن موقع هنوز به سن بلوغ نرسیده بود. و هر چه به مغزش فشار آورد یادش نیامد دقیقاً کی بود که به بلوغ رسید.
پدر فخرالدین که معلم ورزش میشد، همه را به صف میکرد و نرمش میداد و اگر خودش کلاس نداشت و زنگ ورزش یا کلاس دیگری را هم به عهده نگرفته بود، تنها توی اتاق معلمها مینشست و معلوم نبود چه کار میکند.
فخرالدین خیره به آسمان بود و آیات آخر سورۀ آل عمران را آرام آرام میخواند، و سعی میکرد به هیچوجه به یاد دوران کودکیاش نیفتد. آنقدر از یادآوری گذشته پرهیز میکرد که خیلی وقتها حس میکرد همهاش خواب بوده. جوری که حتی شک میکرد آنوقتها در مدرسۀ دولتی زنگی به نام زنگ ورزش داشتهاند یا نه؟ و هر چه فشار میآورد یادش نمیآمد اصلاً مدرسۀ ابتدایی آنها حیاطی داشت که بشود توی آن فوتبال بازی کرد یا نه؟ و اگر داشت، اساساً زنگ ورزش در دورۀ ابتدایی بود یا نه؟ و اگر بود کریکت بازی میکردند یا فوتبال؟
بویی مخلوط شده با نسیم سحر مشامش را تحریک کرد، بوی هریسه بود. خوارجِ حابطیه برای مراسم اول ماه نَیسان هریسه نذری بار گذاشته بودند. درِ فلزی مستراح را که باز کرد، برای حابطیه تأسف خورد و تا زمانی که داخل مبال بود به آنها فکر کرد. قرار بود میدان سریر منفجر شود. نزدیک پنجاه هزار حابطی ظهر توی میدان جمع میشدند. فخرالدین یاد حضرت نوح افتاد «و نوح گفت خدایا هیچیک از کفار را بر زمین باقی مگذار!».
شیرآب خروسکی را باز کرد. زیر آسمان پر ستاره، همراه نسیمی خشک و خنک که بوی ضعیفی از هریسه را با خود آورده بود وضو گرفت. سالها بود که انگشتر فیروزهاش را در آورده و دیگر لازم نبود انگشتر را توی انگشت بچرخاند تا آب وضو به زیرش برسد.
میرزا جمال مسئول عملیات بود. قرار بود شش محصّل جوان خودشان را توی میدان سریر منفجر کنند تا حابطیهای بیوند از صحنۀ روزگار حذف که نه ولی جمعیتشان کمتر شود و دیگر نتوانند با خیال راحت مراسم مشرکانهاشان را برپا کنند. به نظرش این کار برای اعتلای کلمۀ توحید و در هم کوبیدن شرک ضروری بود. به زبانش جاری شد: «آخِرُ الدواء الکَیْ»، آخرین دوا کندن عضو فاسد است، و یاد خالهجان افتاد، یاد پسربچهای که آنجا بود. خالهجان، پیرزنی یهودی چرا باید ملجأ و پناه پسربچهای باشد که حابطیه خانوادهاش را از بین بردهاند!
شنیده بود خودش هم ـ یعنی اجدادش ـ از بنیاسرائیل بودهاند. شاید هم نبودهاند؛ خالهجان میگفت سمت شمال زندگی میکردند. میگفت بتپرست بودند و وقتی صلیبیها مسلمانها را شکست میدادند، آنها را هم مثل مسلمانها میکشتند و وقتی مسلمانها پیروز میشدند، باز هم به جرم بتپرستی کشته میشدند. این بود که یهودی شدند تا یک دین موجهی داشته باشند که مورد احترام هر دو گروه متخاصم باشد، ولی باز هم مشکلاتشان حل نشد. هیچ خبر نداشتند هر دو گروه مخصوصاً صلیبیها تا چه اندازه کینۀ یهود را به دل دارند و اصلاً نمیدانستند یهودی شدن فقط برای بنیاسرائیل است و نمیشود غیر بنیاسرائیل باشی و یهودی شوی. این بود که بعضیهایشان به سمت غرب رفتند و بعضیهایشان آمدند شرق و مسلمان شدند. فخرالدین اما معتقد بود اجدادش از بنیاسرائیل بودهاند و در همان صدر اسلام مسلمان شدهاند. معتقد بود از نسل عبدالله بن سلام است. عبدالله بن سلام کسی بود که وقتی از معاذ بن جبل خواستند نصیحتی بکند، گفت: «التمسوا العلم عند اربعه…» یعنی علم را از چهار نفر بخواهید و یکی از این چهار نفر عبدالله بن سلام بود. عبدالله بن سلام از علمای یهود بود؛ کاهن بود یا خاخام یا هرچه که اسمش را میگذارند. شنید که کسی ادعای پیامبری کرده، رفت و چند سوال از او پرسید و به راحتی ایمان آورد.
اجداد فخرالدین همهاشان عالم بودند تا برسد به حضرت آدم. احتمالاً قبل از اسلام کلاهِ درازِ مخصوص یهود، که عربها اسمش را گذاشتهاند قَلَنسُوَه، روی سرشان میگذاشتند و موی سرشان را بلند میکردند و میبافتند. فخرالدین گاهی بدش نمیآمد علمای اسلام هم مثل خاخامها به جای دستار، کلاه بر سر میگذاشتند. از قلنسوه خوشش نمیآمد آن کلاههای لبهدار را دوست داشت که خاطرم نیست اسمش چیست. دوست داشت موهای سرش را هم بلند کند و از سر تا پا یکدست سیاه بپوشد. فخرالدین حس خوبی به رنگ سیاه داشت؛ جذابیتی مرموز! البته این مالِ وقتی بود که هنوز کتاب ابن تیمیه در مورد پوشیدنیهای اهل دوزخ را نخوانده بود.
از مادرش پرسیده بود: «بابابزرگ هم عالم بود؟» مادر جواب داده بود: «بابای بابات؟ آره، عالم بود. اسمش عامر بود.»
«بابای بابابزرگ چه؟»
مادر سر تکان داده بود که بله، و اضافه کرده بود: «اسمش هشام بود.»
آن روز، ششمین روزی بود که کایین را رها کرده و پای پیاده به سمت بیوند میرفتند. هر چه به مرز بیوند نزدیکتر میشدند، جمعیت مهاجرها بیشتر و بیشتر میشد. به رودخانۀ شور که رسیدند، نزدیک دههزار نفر شده بودند و حالا چرا یک هواپیمای جنگی کوچک مأموریت داشت آنها را به رگبار بندد؟ معلوم نبود. دقیقاً چند نفر همان دم مرز کشته شدند؟ یا توی رودخانه غرق شدند؟ کسی نفهمید. لابد آن وقتها هر روز همچو جمعیتی از مهاجرها از مرز رد میشد. فخرالدین حساب کرد اگر هزار نفر مرده باشند، هر ماه سیهزار نفر فقط همانجا کشته میشدند و نباید تا چند سال بعدش دیگر کسی از نسل بشر در آن حوالی باقی میماند، اما انگار نسل بشر یک حالت عجیبی دارند، هر چقدر بیشتر کشته میشوند، جمعیتشان بیشتر میشود.
هنوز خیلی مانده بود به مرز برسند. چند خانوادۀ دیگر که از اقوام پدریِ فخرالدین به حساب میآمدند همراهشان بودند، همه پای پیاده. فخرالدین همینطور از تبارش میپرسید. نشسته بود روی قاطر، تنها مرکبی که پدر توانسته بود برای هجرت دست و پا کند. در حاشیۀ جاده حرکت میکردند و هر از گاهی اتوبوسی که از کف تا سقفش پر از آدمیزاد بود از کنارشان با سرعتی بسیار رقتانگیز میگذشت. و مادرش سر تکان میداد که بله عالم بود، و اضافه میکرد که مثلاً اسمش چه بود، احمد بود، محمود بود، عبدالودود بود و همینطور تا اینکه رسید به یکی که اسمش فخرالدین بود. فخرالدین تنها کسی از اجداد فخرالدین بود که کتابی نوشته و معروف بود. اما اثری از کتابش نبود، یعنی مادر که دیگر داشت از پا میافتاد این را گفت و یکدفعه نقش زمین شد و کمی گذشت تا یکی از زنهای همسفرشان بالای سرش آمد و جویای احوالش شد. گرسنگی تابش را طاق کرده بود. هر خوراکی که داشت به بچهها داده و خودش فقط برگ درخت و سبزیجات کنار جاده و چیزهایی از این دست خورده بود. سرما همۀ وجودش را میلرزاند. انگشتهای پایش توی گالشِ پاره، سیاه و بیرمق شده بود. اما هنوز توی سینهاش شیر داشت. بچۀ یک سالهاش هم رنگ و رویی نداشت. هر چقدر میشد لباس تن بچه کرده و پتو دورش پیچیده بود.
قرار شد کمی استراحت کنند. عبدالوهاب پدر فخرالدین یک قمقمۀ جنگی داشت پر از آب. قمقمه را از توی خورجین قاطر بیرون کشید و رفت پشت تپه تا قضای حاجت کند. فخرالدین آن وقتها با عصای چوبیِ زیر بغل، خود را این طرف و آن طرف میکشید. با تقلای زیادی دنبال پدر رفت. پدر نشسته بود و داشت چند سنگ را ورانداز میکرد که با آنها خودش را تمیز کند. به خوبی میدانست که موقع تخلّی نباید شکم و سینه و زانوهایش رو به قبله یا پشت به قبله باشد، در عین حال نباید کسی عورتش را میدید، جای مناسبی را پیدا کرده بود. مخرج بولش را با چند قطره از آب قمقمه تطهیر کرد و بعد از آن بود که به وراندازی سنگها برای تطهیر مخرج غائطش مشغول شد. سه سنگ مناسبِ خوشدست، انتخاب کرد. آنجا که نشسته بود، آنقدر سنگ بود که اگر با این سه سنگ هم غائطش پاک نمیشد، میتوانست از سنگ چهارم و پنجم و ششم استفاده کند. در همین اثناء ناگهان دید فخرالدین آمده بالای سرش و میپرسد: «بابا!…»، یعنی میخواست بپرسد: «بابا! آن جدّت که اسمش فخرالدین بوده کتابی که نوشته دربارۀ چه بوده؟» که پدر با یکی از همان سنگهای خوشدست زد توی سر بچه و پیشانی بچه شکست. بعدها، شایع شد زخم پیشانی فخرالدین اثر جهاد است. او هم مخالفتی نکرد؛ چون به هرحال در راه کسب علم این اتفاق برایش افتاده بود.
لنگلنگان زمینِ کوبیده شدۀ حیاط را توی تاریکی طی کرد. همیشه نماز شب را توی خانه میخواند و نافلۀ صبح را توی مسجد. این لنگلنگان راه رفتنش هم از آثار جهاد بود. راکت، وسطِ کهنهمیدان خورد. آن لحظه نزدیک کهنهمیدان چه کار میکرد؟ نمیشد که با پدرش رفته باشد بازار برای خرید وگرنه پدرش هم باید آسیب میدید، شاید هم پدرش داخل یکی از مغازهها در حال خرید بود که کهنهمیدان از وسط منفجر شده و ترکشی ناجور، استخوان پایِ بچه را خُرد کرد. پدر که بچه را غرق خون دید، حتماً ـ یعنی قاعدتاً ـ میخواست سکته کند، یک آن فکر کرد بچه مرده است. یکی دو ماهی میشد که از پسر ارشدش خبری نداشت. معلوم نبود کجا رفته بود؟ زنده بود یا مرده؟ و حالا چرا باید در همچو وضعی این یکی بچهاش را با خود میآورد بیرون؟ محکم زد توی سر خودش و هوار کشید. فخرالدین که هنوز به هوش بود از صدای پدر ترسید. فکر کرد نکند قرار است کتک بخورد. خواست فرار کند که دید نمیتواند پایش را تکان دهد، فقط مثل مرغ سربریده دستوپا میزد. پدر خوشحال شد که هنوز بچه زنده است. بغلش کرد و یک ماشین قراضه گرفت و راهی بیمارستان شد. پای فخرالدین سه ماه، در گچ بود و عصا زیر بغل میگذاشت و تا آخر عمر هم برای راه رفتن مجبور بود پای راستش را به جلو پرتاب کند و پای دیگرش را بکشد.